-
آغاز مجدد حضورهای نیمه شبانه و بامداد گون
جمعه 13 شهریورماه سال 1394 02:53
نمی فهمم این حس دلتنگ وارانه و غریبانه را نمی فهمم این عدم تطابق هارا این دوری هارا در عین نزدیکی و این نزدیکی هارا در عین دوری این فهمیدن های دوست داشتنی و نزدیک بودن های دور از باور آدمی مبهوت تماشاگر روزهایی شده ام که جز سکوت مرا کاری نیست ارتیاحی که فکر می کردم می یابم و نیافتم همه به سرگردانی یک منِ وامانده در...
-
سلامی چو بوی خوش آشنایی...از پس چند سال دوری
پنجشنبه 22 مردادماه سال 1394 02:42
نبودم...به قدری که اینجا برام غریبه بشه....دلم تنگ شد امشب...برای تک تک لحظات تلخ و شیرین اینجا..برای خودم....خودی که یه زمانی در راز حضور می نوشت..دفتر مشق من اینجاست... بخش زیادی از من...دلم برا تک تک همراهان این سرای مجازی تنگ شده....چه فرق کرده این خونه.. ..باهاش غریبگی می کنم...اما بازهم دلم می خواد مثل سابق...
-
به بهانه ی شادی
جمعه 20 دیماه سال 1392 16:23
1. این روزها تمام فکرم را شما پر کرده اید بانو نمی دانم چه و چطور برایتان بنویسم که در خور باشد.. آخر خودتان که می دانید،ماه هاست دست به قلم نبرده ام.. هنوز هم مصمم هستم که تا سالروز تولد شما لب از لب باز نکنم... هنوز هم مصمم هستم که تا بیست دی ماه این خانه مسکوت بماند.. امشب که نوشتن این چند کلمه را آغاز کرده ام ساعت...
-
انتهای سکوت
یکشنبه 15 دیماه سال 1392 08:14
مثل کسی که هرچه می رود کمتر می رسد مثل کسی که هرچه می خواند کمتر می فهمد مثل زخمی که هرچه می ماند چرکین تر می شود مثل خیلی چیزها نه که تهی از حرف باشم نه که تنها قدرت بیانش از من سلب شده باشد نه . . حرف هست...آدمش نیست انگار آن آدمی که قبل تر ها اینجا می نوشت فرق کرده این روزها به قدری که شاید قادر باشد نیمی از نوشته...
-
دنیای این روزای من
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1392 00:44
چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود حیف که نه رمق نوشتن بود و نه کلامی قابل به عرض...البته حرف بود اما حس نوشتنش نه اکنون می نویسم.. با تنی خسته در حالی که دراز کشیده ام با صفحه ی چهار و نیم اینچی که در مقابلم است... در حالی که از شدت خستگی به زور آنچه نوشته می شود را می بینم..اکنون می نویسم اکنون که نمی دانم تا چند روز...
-
غولی به نام کنکور
پنجشنبه 13 تیرماه سال 1392 00:33
-
تسلیت
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1392 15:17
زیاد نمی شناختمتان... اما آنقدر می شناختم که بدانم چقدر بزرگید... تا کنون حتی رخصت ورق زدن کتاب هایتان را هم نداشته ام... اما از همان چند غزل وبلاگتان هم می شد به وسعت اندیشه تان پی برد... جز چند کامنت حرف دیگری نبود... اما هرچه بود آنقدر بزرگ بودید و هستید که من کمترین هم از شنیدن این خبر مو بر تنم راست شود... استاد...
-
دیدار در وقت اضافه
شنبه 10 فروردینماه سال 1392 00:06
-
تبریک
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1391 21:24
تولدت مبارک گل مریم بلاگستان
-
18سالگی یعنی ... (رمز طبق معمول)
شنبه 12 اسفندماه سال 1391 19:36
-
هستم ولی ...
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 19:14
-
تبریک
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 14:33
بازهم می گویم بعضی روزها را نمی توان ندید حتی اگر... تولدت مبارک بانو شاد باشی و برقرار
-
پاییزی دگر خط خورد
جمعه 1 دیماه سال 1391 00:01
شاعرانگی های فراموش شده یک شبه غلیان می کنند و آتش می زنند خطوط ناگفته و محو خاطرم را یلدا می شود به مثاب یا محول الحالی دیگر پرونده ی تلخی پاییز بسته می شود باشد که شاید آنچه باقیست نوید بخش باشد و شیرین باشد که شاید سپیدی سرما و شکوه بهار توام با حرکت باشد و برکت به امید شادی به امید لبخند به امید آرامش بیشتر به...
-
از کرم تا پروانه پیله کافی نیست
شنبه 8 مهرماه سال 1391 06:17
ماه هاست سرگردان درمیان کتاب هایم به دنبال کتابی و کلامی می گردم که بارقه های امید را تزریق جانم کند مرا در مقام آنچه به واقع هستم قرار دهد تا بتوانم در روشنایی مطلق ذهنم تصمیم بگیرم و فکر کنم من و ما این روزها آنقدر به اسف و اندوه درد های گذشته و ضربه هایی که بر پیکره ی احساسمان فرود آمده اند فکر کرده ایم که در...
-
اولین روز از آخرین سال
شنبه 1 مهرماه سال 1391 01:35
-
میهمان دقایق
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1391 00:24
دلم خواست دوباره لمس کنم واژه هایم را دلم خواست بی واهمه انگشتانم را به روی این صفحه بکشم و میهمان دقایق را تصویر کنم ما همه مسافر لحظه هاییم لحظه های تلخ و شیرینی که بی توقف عبور می کنند ما همه میهمان دقایقیم دقایقی که حیاتمان را به سوی فرجامی بی بازگشت سوق می دهند و اینکه بدانی تک تک لحظاتی که می گذرند عبور بی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 00:48
دلم بغض کرده و نمی توان نگفت من پرواز روی لاین واژه هارا در همین خانه آموختم دلم برایش تنگ شده بود نمی دانم چرا دیگر دستانم قدرت نوشتن ندارند ومغزم قدرت تحلیل خستگی بیداد می کند در تک تک لحظاتم
-
خاموش،خسته، ... یاخدا
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1391 00:07
-
عنوان ندارد !!!
شنبه 14 مردادماه سال 1391 07:07
گاهی چه ناجوانمردانه انگشت ایرادگیرمان را به سمت بعضی ها اشاره می رویم و محکومشان می کنیم به گناه ناکرده به تصورات غلط به ذهنیات اشتباه و به تمام اتهاماتی که فی الواقع به خودمان وارد است به ذهنمان به تصوراتمان به افکارمان به افکاری که بدون تفکر به پرواز در می آیند و به آنها اجازه می دهیم بی پروا و بی شرمانه مجوزمان...
-
به یاد دیروز ، برای امروز
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 04:57
-
باز هم...
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 14:58
دلم تنگ شده این روزها دلم تنگ شده این روزها برای لحظه ای بی دغدغه بودن حداقل برای لحظه ای فریاد زدن بر تن این صفحه ی بیچاره و بی هراس نوشتن نوشتن... نوشتن حرفهایی که هیــــــچ وقت درک نشد نوشتن درد های پنهان پشت لبخند هایم نوشتن هرآنچه حیات مرا می سازد هرآنچه به قلبم تپش می بخشد و به نگاهم آرامش مهم نیست رهگذری بخواند...
-
یگانه هم رازم
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1391 20:20
اینجا که باز می شود دلم می خواهد تورا بنویسم از تو بگویم... اما بعد مثل اینکه اجازه نداشته باشم تمام حرف هایم را ناگفته حذف می کنم اما تو خود می دانی در نهایت ذهن خسته ام جایی که هیچکس حق دستیابی به آن را ندارد نهفته ای جایی که وقتی به آن فکر می کنم لبخند می زنم می بینی مرا؟ دیگر آن مظلومیت کودکانه در چهره ام نیست......
-
صدای احساس
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1391 13:03
-
نخستین نشانه..نخستین پست
جمعه 11 فروردینماه سال 1391 03:00
-
قلم،بنویس!
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1390 09:59
-
ترسانم (اصراری برای خواندنش نیست)
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1390 20:43
-
به روایت تصویر 2
جمعه 12 اسفندماه سال 1390 21:03
-
کاش باران ببارد
جمعه 12 اسفندماه سال 1390 01:04
گاهی بارها درذهنت یک روز و یک اتفاق را مرور می کنی ، برنامه می چینی،باخودت عهد می کنی اما... اما درست وقتی که باید ... درست همان زمان که باید حرف بزنی تهی می شوی... تهی از ... نمی دانم...نمی دانم.. استثنا در این مورد قلمم قدم از قدم بر نمی دارد و یاری ام نمی کند...بگویم یک سال دیگر گذشت!!! بگویم یک برگ دیگر از دفتر...
-
روزهایی که باید ...
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1390 22:47
امروز که حرفهای دیروزم را می بینم..میان تمام کلمات گاه اندوهگینم و گاه خوشحال و گاه آنچنان شرمسار که.... اما کوله بار آموخته هایم کم نیست از این سرای مجاز و... گفتنی هارا باید گفت اما اگر اندکی احساس کنی که تهی از آنچه که باید هستی همان به که سکوت اختیار کنی... کلمات همیشه برای من عقایدم را به تصویر می کشیدند و یاری...
-
کمک لطفا
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1390 20:19