راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

دور خواهم شد از این شهر غریب...

گاه برای بهتر رسیدن باید رفت....گاه برای ثابت ماندن باید رفت.... 

گاه رفتن رسیدن است و ماندن وا ماندن...این را همیشه می گفتم و اکنون هم می گویم... 

شرایطم سخت نیست...می خواهم خودم را سخت کنم... 

تمرین مقاومت در حضور همه جایز نیست... 

مگر نمی گفتم می نویسم برای اثبات بودنم....برای اثبات حرف هایم...حرف هایی که شاید جز در این خانه جایی برای بیانشان نبود...بیانشان در پیشگاه همه قشنگ نبود 

هیچ وقت به خوب راضی نخواهم شد... 

خوب ارزانی کسانی که نمی دانند رسیدن به بهترین ها چیست... 

هیچ وقت نخواهم گذاشت چیزی بر من تحکیم شود... 

چرا که خود را بهترین می دانم... 

چراکه اگر خود را بهترین بدانم بهترین خواهم بود... 

چراکه از خواستن تا توانستن راهی نیست اگر اراده ای باشد... 

اگر ساز رفتن کرده ام به قطع بدانید محکم تر از پیش بر خواهم گشت... 

می روم تا مبادا این خانه را باتمام زندگی ام اشتباه بگیرم...مبادا تمام زندگی ام همین سرا شود... 

می روم چون دلم برای لبخند مادر بزرگم تنگ شده.... 

برای چشمان منتظر پدر بزرگ...   

می روم چون می دانم عطش دارم...عطش به بیشتر دانستن...

اما بدانید این رفتن ابدی نیست...برمیگردم مطمئن باشید...

بدرود

هوای تنفسم تازه تر شده است

اگر این روزها خاموشم و هیچ نمی گویم...اگر از سوز هایم سخن آغاز نمی کنم...مپندار که در نازم

بلکه همچنان غرق نیازم...

بدان که مرا غمی به وسعت خودم گرفته...

و در این میانه منم یکه و تنها که بایستی دریابم کجای داستان هستم...

منم که تا ابدیت زندگیم با خودم هستم تا به خدایم برسم...

منم که باید پل بزنم و راه آسان کنم...در جاده ای که تاکنون صافی مطلق از ان ندیده ام...

هیچ کس ندیده...که گویند هرچه ره دشوار تر رهرو مقاوم تر...

ومن در نبرم آری نبردی با خودم...میان اراده و امکان...میان تنهایی...

این شب هایم همه می گذرد و من تیک تیک ثانیه هارا نمی فهمم.....

بزرگ شدن...بزرگ بودن و بزرگ ماندن...همه با هم در آمیخته...

اما هنوز هم منطق مطلقم...

گاه می اندیشم چه خواهم شد...چه خواهم بود...در این زمانه و در این روزگار...

چرایی بودنم...و چگونه ماندم فقط در ذات اوگنجد...پس نمی پرسم...سکوت می کنم...

فقط کنجکاوم بدانم چه خواهم بود...؟؟!!!

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ

خاص نوشت:ای آنکه محتاج خانه ام هستی چه بگویمت وقتی...؟؟!!فقط می نگرم... می نگرم به این صفحه که تا کنون برایم رازها و حرف ها گفته...

آیا شرمت نمی آید؟؟

این خاص نوشت ارتباطی به پست بالا ندارد...

قلم بهانه می گرفت...نشد که خاموشش کنم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی یا دل مردگی

بگویم خسته ام راضی ات می کند...بگویم درد بی درمانم پی پناهم ساخته..بی مرامم ساخته... 

به خدا عاصی ام، عاصی از زمانه ای که به چشم بشر گاه در آن انسان مقام خدایی می یابد و گاه آنقدر پست و تحقیر شده می گردد که خودش را نیز توان باور کوچکیش نیست... 

زمانی برای ندیدن بهانه می تراشیم که این دیدن را چشم دل باید و از لازم و ملزوم سخن به میان می آوریم،اما اکنون چه باید گفت...دیدن ساده ترین دیدنی های زندگی چشم دل نمی طلبد..حوصله می خواهد...صبر می خواهد...درک می خواهد...آه که هزاران کور مادرزاد بر آدمی شرف دارند که نمی خواهد ببیند..که به چشمانش اجازه ی دیدن نمی دهد... 

 

روزگار دلگیرم از دستت..دلگیر به معنای واقعی.. 

یعنی وجودم آنقدر برایت خسته کننده شده...که تمام تلاشت را می کنی تا محو شوم.. 

به کدامین گناه محکومم..؟به کدامین جرم ناکرده..؟ 

نه..می دانم مقصر تو نیستی...به مردمانت بگو..بگو که روز به روز بیزاریم از آنها بیشتر و بیشتر می شود..بگو که حرف های زیبایشان تا زمانی زیبا بود که مرا توان درک واژه ها نبود..مرا فهمی نبود که فهیم می پنداشتمشان... 

زندگی یعنی چه؟؟؟این بازیه مسخره ی هر روزه یعنی زندگی...به خاطر این آشفته بازار خود را به آب و آتش می زنید..؟؟ 

خنده دار است..خنده دار..به معصومیت کودکانه ی آن دختر بچه سوگند..این زندگی نیست... 

ادعای زندگی کردن می کنیم... 

اگر این تکرار هرروزه ی مکررات را زندگی می نامید..پس مرا مرده ای بنامید چرا که تنفس در هوای چنین زندگانی ای ملولم می کند...خسته ام می کند...دلمرده ام می کند 

اگر می خواهی برایم از زندگی بگویی...زمانی سخن آغاز کن،که خود سرخورده نباشی...خسته نباشی...بگذار اگر هیجانی در این زندگی هست من نیز دریافتش کنم...بگذارتغییرات مداوم را از نگاهت بخوانم...اگر شوقی هست از طنین صدایت دریابم... 

......ـــــــــــــــــــ.....ـــــــــــــــــ.....ــــــــــــــــــــــ.....ــــــــــــــــــــــ.....ــــــــــــــــــــ.....ـــــــــــــــــ...... 

پی نوشت1:این پست مناظره ی بین من و خودم و روزگاره،مخاطب خاص دیگه ای نداره.

 

27 دی ماه 1389

در خودم گم شده ام

صدایم در گلو خشکیده است...بغضم نمی ترکد...می خواهد خفه ام کند... 

و میدانم که این روزها هیچ نمی دانم... 

خالی شده ام... 

از همه چیز... 

 امشب دلم هوای باران داشت...  

اما به جای من ...
چشمان آسمان گریست... 

آن هم به حال من...

دوباره باران...دوباره نشانه... 

چه پاک...چه ناب...چه دوست داشتنی... 

این چه رازیست..چه سری...که خسته ام کرده... 

پاهایم رمق ندارد...   

کجایید واژه ها..!!کجایید امشب،که به رقص در آیید در پیکره ی خانه ام... یاریم کنید...

شاید... 

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ 

و این پست همه معادلات مجهول یک ذهن مغشوش است... 

ــــــــــــ 

بعدا نوشت: 

از امروز به بعد خاموش می شوم تا فراموشم کنند.(نقطه سر خط)

فریاد شیدایی من(نشد که نگویم)

قرآنم را که از اتاق بردند دلم پر کشید... 

گویا مشتاق تر شدم... 

تشنه تر شدم... 

ته دلم خالی شد و نبودش خلا ای بر وجودم گشت... 

اما نا امید نشدم... 

چشمانم را بستم و با تمام وجود گوش کردم... 

با گوش جان... 

آری صدای قرآن از دور دست ها به گوش می رسد... 

نوای لا اکراهَ فِی الدّین در فضا طنین انداخته است 

... 

اما خدایا! واهمه دارم از آن لحظه که  ندا سر می دهی: 

ان الذین آمنوا... 

با خود می اندیشم نکند من جزو مخاطبان این ندا نباشم.. 

نکند به ظاهر مومن باشم ... 

شیدای این میدان منم...پیدای این میدان تویی 

محتاج این وادی منم...مرهم تویی درمان تویی 

گر من بدم...عصیان گَرَم...تو خالقی  رحمان تویی 

دل عشق بازی می کند...راز و نیازی می کند..  

فریاد و سازی می کند...سودا گر سازم تویی 

همراز و دمسازم تویی 

فریاد من جز اه نیست...اندوه من بیراه نیست.. 

گم گشته ام ..وابسته ام...به عشق تو دلبسته ام

هرگز فراموشم مکن...در سوز و اندوهم مکن... 

با درد خاموشم مکن...  

خدایا دلم به درد آمده است... 

پس کی حجتت را آشکار می سازی..؟  

تا به کی دست نیاز بر آستان بی نیازت برآورم؟؟ 

تا به کی با ناله و سوز صدایت کنم..؟ 

باید شتاب کردباید تند تر حرکت کرد 

مگر وعده ی او به بنی اسرائیل را از یاد برده ایم...؟ 

عَسَی رَبُّکُم اَن یَرحمَکُم و اِن عُدتُّم عُنَا وَ....  

از بنی اسرائیل که بدتر نیستیم...که اگر هم باشیم باز هم باید حرکت کرد که من عاشق آبشارم... 

باز هم می گویم و فریاد می کنم در وادی حق ماندن واماندن است و رفتن رسیدن... 

امشب بیشتر از همیشه صدایت کردم... 

عاشقانه تر خواندمت ... 

خدایا!مرا دریاب که دل دریایی ام بی تو مرداب است ... 

امشب دوباره آغاز می کنم...

پس: 

السلامُ علیک  

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ

پی نوشت:

عاشق که باشی فصلی جدید فرارویت گشوده می شود... 

فصلی به وسعت تمام زندگی ات... 

شیدا که باشی شاعر می شوی... 

غرق می شوی در دنیایی دگر که در آن دردی نیست جز دوری... 

دل خسته ی وابسته به زمین

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.