راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

در اوج قله های سرور مباد که شوم مغرور

گاه راز حضور را وجود باید و گاه سکوت

گاه سکوتت به بلندای فریاد می شود و به کوتاهی شکستن یک بغض و امتداد بارانی آن

گاه نشانه های مکرر

و در میانه ی این همه گاه دل من است که گاه و بی گاه تنگ می شود برای بزرگی  حسی به نام آشنایی

و لمس زیبایی واژه ای به نام دوست با تک تک سلول هایم...با عمق وجودم

آری می دانم که هستی اما این حضور برایم کافی نیست کافی نیست وقتی فقط و فقط نگاه نگرانت را به من می دوزی...

آری دلم تنگ  است برای کاهش فاصله و افزایش طنین آشنای محبت...

می دانم ..می دانم عمق داستان زندگی من انجاست که نگاه و گناهم هر دو یکی می شود...

همان نقطه که چشمانم اختیار از کف می دهند و متهم می شوند به جرم دیدن...

خودت گفتی...یادت هست؟؟یادت هست بار ها گوشزد کردی  آدمی هر اندازه هم که سخنور و سخنران باشد  تا تجربه ای در کوله بارش نباشد هیچ بارش نمی شود از دنیای معانی...

تا واگویه های دلش را لمس نکرده باشد نتواند بخواند و بماند آنطور که باید و آنگونه که شاید حق و اوج داستان زندگانیش باشد...

گفتی که گفتم:

محبوب و مطلوب آدمی همیشه از جنس مرغوب ترین ها نیست...

که این اعجاز آدمیت است که هر آنکس اذن دخول به دل یابد محبوب ترین و مطلوب ترین قلب ها شود...

ونیز هر شخص را شرایطی لازم و هر واجدالشرایطی را اراده ای ملزوم

گفته بودم می توان پایان مثبت داد به تمــام تردید ها...

می توان یاس و اقاقی را به یک اندازه فهمید...می توان با آینه ها شعر شعور را تکرار کرد...

اما هنوز هم از یادم نرفته است ارزش تک تک گلبرگ های همان رز پر پر شده

همان که فدای قدم هایت کردم و امروز دلتنگ آن روز هایم...


اراده ... توکل ... امید ... ... ... آتش

شاید یاد شاید باد

خیلی وقت است که حتی هوس نوشتن هم نکرده بودم..

اما امروز تنها به بهانه ی شیرین ترین بهانه های زندگی ام...

آن هم در این دقایق پایانی می نویسم...

برای پدرم...

برای بخشی از وجودم...

برای دلیل بودنم...

بگذار قبل از شروع داستان تازه گذری بزنم بر آن روز بزرگی که گذشت و من در عالم مجاز به شکرانه اش دستی بر نیاوردم و ندایی سر ندادم..

آری روز معلم...

چه بگویم و چگونه بگویم وقتی بااین همه شرمساری مرا توان بیان نیست

اما بدانید که ناسپاس نیستم ناسپاس نیستم وقتی با یک دنیا شور و اشتیاق این روز را نخست به نخستین معلمم تبریک گفتم...

یادش بخیر کلاس اولی بودیم و او هر روز مارا با دنیایی تازه آشنا می ساخت...

دنیایی که در آن ریا نبود...ظلم نبود..گناه نبود...

آخ که چه زیبا می نوشتیم بابا آب داد...

و او همیشه به سرکشی سرکش آ های من ایراد می گرفت...

و من همچنان بر حرف و عمل خود پافشاری می کردم...

آنقدر که نرم شود...

چه زیبا بود...وقتی برای نخستین بار خودت حرف به حرف واژه ها را کنار هم بگذاری تا به دنیای کلمات برسی......

و زیبا نیز زمانی معنا می یابد که در حصار مهر و تدبیر یک معلم محصور باشی...

تا مبادا که گزندی بر تو رسد از هرآنچه که....

غرق شور می شوم وقتی مرا به مصداق کالجبل الراسخ می خواند...و اطمینانم می دهد که دعای خیرش  تا ابد بدرقه ی راه من است

آری...

آن روز عظیم بیش از هر چیزی مرا به یاد والاترین معلم تاریخ، محمد مصطفی(ص) انداخت....

این بود که می گویم بزرگ هم که باشیم وامدار اندیشه ی بزرگانیم...

بزرگانی که چون فرشته هبوط می کنند برای به ظهور رساندن استعداد گل های زندگی..

و خوشحالم و برخود می بالم که در خانه ی ما نیز چنین فرشته ای هست...

مادر عزیزم بار دیگر روزت مبارک

...

و اما برسیم به موضوع اولی که گفتم...پدر عزیزم....

عزیزترین زندگیم...

بابای خوبم...

همونی که می دونم که می دونی چقدر دوست دارم...

...تولدت مبارک...

باغبون باغ امید...شاد باشی و برقرار

که من همیشه محتاج نگاه مهربونتم

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_

پی نوشت:ببخشید اگه از هر دری یه حرفی زدم

خوابم میاد

برای آنان که به یادم بودند

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.