راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

بدون شرح !!


نکته : از اونجایی که ویندوز محترممان حالشان خوش نیست نشد این عکس رو از طریق خود سیستم ذخیره کنم و انقدر بی کیفیت در اومد ...

پ.ن : سخت یعنی این


بعد نوشت : دندون که نه دندون های عقلم دوتاش داره در میاد مگه این دندون عقل مال نوزده،بیست سالگی نیست ؟!  


مهر نوشت : سه ماه تعطیلی هم گذشت چه خوب چه بد چه زود چه دیر و حالا منم و کلی درس و کتاب که البته علائمش از 15 شهریور به بعد ظهور کرده بود ...


تا درودی دیگر بدرود

ریشه هایی در گذشته یا درگذشته

نامم را سعیده نهادند 

خواستند تا سعادت را نیک بختی را یار همیشگی زندگانیم سازند

اما ندانستند من از این همه صوت شادی به صدا آمده ام و هر سکوتی را تیر باران می کنم

ندانستند درد بی دردی عجب دردیست که تا مغز استخوانت را مبهوت خود می کند

و اینک شما نمی دانید این ها سخنان من نبود حرف یک عابر بود 

نه نه عابر نبود او هم مثل من مسافر جاده ی همین زندگی بود 

باهم توی یک کوپه نشسته بودیم 

باز من یادم رفت باید سکوت کرد و هیچ چیز نگفت

باز من شدم عین همان آدم هایی که وقتی به آخر راه می رسند به یاد می آورند هرچه باید و نباید را گفته اند برای کسی که نمی داند کدام اشک و کدام لبخند شوق آفرین در ذات اوست

من گفتم و او سکوت کرد من گفتم و او همدردی کرد با دردی که نمی دانست چیست

و من بعد ها فهمیدم مرهم آن روزهای من خود دومین زخمی بود که با شمشیر حماقت و صداقت خودم در قلبم فرو کرده بودم

من از کدامین نامه و درد دل پنهان او خبر داشتم

در میان جمعی بودم که از یک سو رمق نگریستن به من و حرف هایم نداشتند و در یک سوی من او بود

او بود که همیشه یک چشمم گریان می شد او بود که فقط به چهره ی من می نگریست و اندوهش را می فهمید 

اما ای کاش هیچ وقت آن یک چشم هم شوریِ اشک را درک نمی کرد

یادم هست حافظ نهیب زد تا بفهماند به من اما مگر من نهیب می فهمیدم من باز هم فریب احساسات را خوردم

این است که می گویم ایها الناس قفلی بزنید بر بخشی از وجودتان که آن را قلب نامیده اند

می دانم حال کسی که اختیار دلش دیگر در دستان خودش نیست

دیده ام چطور سهم یکی شُکوه و دیگری شِکوه می شود

در غروب غم انگیز وابستگی آنجا که زخم اسارت بر تمام احساست چیره شده تلنگری کافیست برای رهایی

و آنجا بود که دیگری برایم ترانه ای خوش الحان سرود و من از آن نقطه آغاز شدم

ومن من شدم

اما همیشه به این سادگی نیست

همیشه یک تلنگر کافی نیست

که حتی اگر همان هم کافی باشد مسلما ما آدم های قبل نخواهیم بود و امان از آن وجهه ی از دست رفته

افسوس

از صفر تا سفر

دلِ گرفته شاید تنها دلیل نوشتن نباشد

و آرامش حرم تنها حرمت زندگی نیست

اما پر شکوفه ترین درختان بهار زندگی من همین ها هستند

فکرش راهم نمی کردم یک هفته غریبگی با قلم انقدر دشوار کند نوشتن را برایم

پس پراکنده می گویم از تشویش بی تامل لحظه هایم

حسرت می دانید چیست ...

حس الان من ...

و حسادت حس جاری در لحظه های شخصی دیگر ...

که نمی دانم چرا بشر به جرم خواستنِ خیلی ها حسادت می ورزد و غافل است آنچه دیگری در تقلا و تمنای آن است در دستانش جاریست و باز هم نمی دانم چه می خواهد و به همین خواسته ی ندانسته تن می دهد و گم می کند آنانی را که با هرم نفس هایش زندگی می کنند..


چند روز پیش با خود می اندیشیدم انسان هست نه برای اثبات انسانیت انسان هست تنها برای جست و جوی راهی برای اثبات بودنش و من چه دیر فهمیدم که در اشتباه محضم...

گفته بوم می نویسم برای اثبات بودنم اما چرا اثبات وقتی زندگی انقدر واضح است ...

درست که باید تلاشت رسیدن به تعالی باشد و باید بر اساس جو حاکم بر اجتماع بگویی و بپویی

اما ای کاش تلاشمان بی حاصلی فردا نباشد

و ای کاش با چشم باز و به عمد غلط نرویم


یکی از عشق برایم گفت و پرسید و من اینگونه می گویم : جمع کثیری عشق را اتفاق می نامند اما باز هم عقیده ی من ورای سخن آن هاست که اگر عشق اتفاق هم باشد من اتفاق نمی خواهم هیچ اشتیاقی ندارم که یکباره مِهری بر دلم بریزد و مُهر رسوایی برپیشانیم بزند

عشق اتفاق نیست اتفاق یعنی شوق یکباره ی خواستن و تکاپویی و هرجی برای رسیدن

شاید عشق تفسیر خواستن باشد و شاید تنها عشق است که حس ناب بی قراری را به سرای معنا می کشاند

و من عشقی را می ستایم که العروة الوثقی است.


منی که هنوز نیاموخته ام سلام هارا امتداد ببخشم

باید بیاموزم چگونه بگویم که ابهامی نباشد برای خواص ورنه از برای عوام هرچه پرابهام تر شیرین تر


گاهی فقط نقاد و نقالیم ...

کافیسیت دقیقه ای سکوت کنیم و در آینه ی فطرتمان نظری بیفکنیم.

__ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ_ـ__


پ.ن: نه که نخوام ... نه که نشه ... نه که مونده باشه رو دلم ... نه ... اما این روزا خالی از هر چیزیم

پ.ن:: مشهد و آرامش حرم خیلی آرومم کرد اما حیف که فقط مسکنه

یادم رفت بگم تو بهشت رضا چه حس قشنگی داشتم

پ.ن::: اولین دیدار با یکی از دوستان مجازی هم بی نهایت احساس زیبایی داشت

پ.ن:::: دلمان برای ایشون تنگ شده

عیدانه

خستگی در لحظاتم بیداد می کند

فریاد می کند
طغیان می کند
گاهی سرگشته ی ساده ترین چراها می شوی
گاهی از چشم بسته پیروی کردن بیزار می شوی
گاهی دست یاری ات به سوی همه دراز می شود
و ناتوانیت جلوی همه ابراز
همیشه سنگینی دردها دلیل آزارنیستند
همیشه معصومیت چهره دلیل پاکی بشر نیست
زمختی ظلمت بیداد می کند
جرعه ای نور طلب می کنم
و مرا در جرگه ی جاهلان می نهند
آزرده ام می کنند تا آزموده شوم
دلیل استحاله ی روحم را نمی دانم
یکی به انتحار فکر می کند
یکی صدایش در گوشم زنگ میزند
یکی شادی اش را فریاد می کند
و یکی از ترس حسودان دم فرو می بندد
اما آنچه روشن است
همان استحاله ی روح من است
و همان فریاد
دلیل این همه سرگشتگی را هنوز نمی دانم
شب عید و آوارگی
شب عید و یکسر همه خستگی
شب عید و بیداد ترسی مخوف
شب عید و کابوس بینندگی
شب عید و یک سر همه واهمه

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ

+پ.ن : دوم شوال و به روایت ماه های قمری تولد بنده زین پس تعطیل رسمی اعلام شد ، اگر می دانستم دولت کریمه انقدر بر سر ذوق می آید زودتر می گفتم


++پ.ن : پروتستان ... کاتولیک ... ساسانیان ... زرتشت ... ایران ... اروپا ... دگماتیستی و توتالیتاریستی ... قاجار... پهلوی ... تورم ... گرانی ... حماقت ... اعتقادنامه ی نیقیه ...

این ها را نگفتم برای جمله سازی اینها کلماتی از سخنان کسی بود که دین مداری را عدم پیشرفت اروپا و ایران از دوره ی ساسانی به بعد می داند

و وقتی می گویم انقلاب ما رعشه بر اندام خیلی ها می نهد آن را مضحک می نامد

چه پاسخی به او بدهم تا راضی اش کرده باشم ؟؟

کمک بفرمایید


مهم نوشت : عیدتان مبارک


دهم نوشت : فردا عازم مشهدم حلال بفرمایید


گذشته در پیش است

زندگی امروز ما میراث عاطفه ی گذشتگان ماست

و حرف های امروزمان سکوت دیرینه ی آنها

و به قطع رنج های امروز ما گنج های فردا را در پی خواهد داشت

که عشق من به آینده آنقدر زیاد هست که از امروز برای فردا هایم نیازی ساخته باشم

و همچنین شوقم برای زیستن

گذشته و آدم هایش تنها برای درس دادن به ما عبور نکرده اند

گذشته آمد تا آینده را بسازد

و این کور دلی مردم ساده اندیش است که تنها به ظاهر آدمی و هر شی ممکن می نگرند

امان از این همه افکار مومیایی شده

گرچه در زندگی ، برخی ها فقط پیچک اند و مستلزم تکیه گاه

اما چنار و سرو هم کم نیست

قیام عاشقانه ی گیاه در مقابل نور هم می تواند درسی از درس های مکتب عرفان خداوندی باشد

هر از گاهی بایست و ببین هرچه رفته ای هرز رفته ای

اما درس بگیر برای استواری قدم های آتی

جلال و جبروت آدمی تنها به نیک خویی نیست ...

در وجود هر کس باید آنقدر غرور و قدرت باشد که بدو ابهتی ببخشد

گرچه تکرار مکررات ملال آور است اما هرکه کوششی در این راه کرده است تنها برای موثر ساختن آنچه هست و درست است نموده و نه فقط قلم فرسایی بیهوده

که همه می دانند ، نوشتن واژه آرایی نیست ... نوشتن به تصویر کشیدن تصورات و اندیشه هاست با سلاحی به نام قلم و هرکه اندیشه اش ژرف تر قلمش و یادش ماناتر...

گذشته رفته است تنها برای ثبوت آینده و پاشیدن گرد امید در میان بشر

گذشته رفته اما زیستن در گذشته و باگذشته در وجود خیلی ها به یادگار مانده است

خوشا آنان که دچار افسوسند

و خوشا من که غرق خواهشم

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ


پ.ن : تو شبای عزیز قدر یک لحظه یاد عموی عزیزم از جلوی چشمام محو نشد

عمویی که من هیچ وقت ندیدمش ... مهندس حسین آقائی که در راه مشهد_سرایان و به شوق دیدن مادرش هیچ وقت به مقصد نرسید و همسر و پسرش رو که فقط دوهفتش بود تنها گذاشت

کسی که داستان عاشقی اون و همسرش بعدها شد افسانه ی فامیل

روحش شاد


بعد نوشت : خداحافظی کردن از کسانی که تا کنون سلامی هم میهمانت نکرده اند احمقانه ترین کار است.


هشتم نوشت : نمی دانم امشب ساعت یک باید یه اتفاقی را انتظار می کشیدم

نمی دانم مفهوم این خواب ها چیست

اما آنقدر آشفته ام کرده که تا خیلی وقت گوش به زنگ باشم و حضور عقربه ها روی عدد یک را فراموش نکنم