راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

آغاز مجدد حضورهای نیمه شبانه و بامداد گون

http://s3.picofile.com/file/8210118426/1_C.jpg

نمی فهمم این حس دلتنگ وارانه و غریبانه را

نمی فهمم این عدم تطابق هارا

این دوری هارا در عین نزدیکی و این نزدیکی هارا در عین دوری

این فهمیدن های دوست داشتنی

و نزدیک بودن های دور از باور آدمی

مبهوت تماشاگر روزهایی شده ام که جز سکوت مرا کاری نیست

ارتیاحی که فکر می کردم می یابم و نیافتم

همه به سرگردانی یک منِ  وامانده در خود دامن می زنند

می نشینم و داستانم را مرور می کنم ... ادامه می دهم ادامه دارد های سهمگین و دور را و باز نمی رسم...و باز تکه های این پازل همه از آنِ یک داستان نیست...دادستان را بگویید بیاید و داد این تکه های گم شده در میانه ی زندگی ام را از تن لطیف احساسم بازستاند

(ادامه دارد ... )

فکرم عجیب مشوش  سه نقطه های کنار  این جمله است


پی نوشت : بیایید جوجه اردک نباشیم ، بیایید بی فلسفه هیچ کاری را تکرار نکنیم



از کرم تا پروانه پیله کافی نیست


ماه هاست سرگردان درمیان کتاب هایم به دنبال کتابی و کلامی می گردم که بارقه های امید را تزریق جانم کند

مرا در مقام آنچه به واقع هستم قرار دهد تا بتوانم در روشنایی مطلق ذهنم تصمیم بگیرم و فکر کنم

من و ما این روزها آنقدر به اسف و اندوه درد های گذشته و ضربه هایی که بر پیکره ی احساسمان فرود آمده اند فکر کرده ایم که در واقعیت برایمان جهان ذهن غیر قابل تحمل تر از جهان مادی گشته است

و در پی کسی می گردیم که دست اندیشه و احساس و باور هایمان را بگیرد و مارا از گرداب درون آزاد سازد

کسی که شاید هیچ گاه نیاید و نباشد

کسی که معنای زیبای انتظار را که به واقع  واصف شخص "او" ست و به اشتباه کارکرد عوامانه به خود گرفته خدشه دار می کند

برخی از ما یک عمر در گرداب نگرانی ها ، دلواپسی ها ،نا امیدی ها زیسته ایم و تقلا کرده ایم

و در پایان نیز فنا را پذیرا شده ایم

اما هیچ گاه باورها ، عقاید و تفکراتی از جنس نور را میهمان ذهنمان نکرده ایم و اگر هم میهمان کرده باشیم اجازه ی ظهور در رفتارهایمان را از آنها دریغ کرده ایم

بی مقدمه آغاز کردم و بی واسطه به پایان می برم کلامم را

چرا که در پی ثبت نتایجی هستم که به قدر فهمم استنباط می کنم

تا باشد و بماند 

تا یادم نرود


با سپاس فراوان از جناب هیچ  که جرقه ی بزرگی بودند برای نور کورسویی در ذهنم ، نوری که نوید روشنایی می دهد

میهمان دقایق

دلم خواست دوباره لمس کنم واژه هایم را

دلم خواست بی واهمه انگشتانم را به روی این صفحه بکشم و میهمان دقایق را تصویر کنم

ما همه مسافر لحظه هاییم

لحظه های تلخ و شیرینی که بی توقف عبور می کنند

ما همه میهمان دقایقیم

دقایقی که حیاتمان را به سوی فرجامی بی بازگشت سوق می دهند

و اینکه بدانی تک تک لحظاتی که می گذرند عبور بی بازگشت عمر تو اند بی شک غمگینت می کند

کوچک که هستیم اندیشه ی تغییر دنیا را در سر می پرورانیم

بزرگ که می شویم برای ایجاد یک تغییر ساده در رفتار خودمان لنگ می زنیم

کوچک که هستیم در رویای آینده ی نیامده به سر می بریم و مدام فکر می کنیم برای نقشی که قرار است روزی و روزگاری در این جامعه ی بزرگ ایفا کنیم

بزرگ که می شویم .......

بزرگ که می شویم حسی همچون احساس اکنون مرا تجربه می کنیم

انگار لب مرز قرار گرفته ام

لب مرز نمی دانم ها و امیدواری ها

لب مرز سرنوشت برای اکنون و فردا

دنیای برخی پر از نشانه هاست

یا که شاید دنیای همه پر از نشانه است و فقط چشمان برخی بیناست

نشانه هایی که چون تکه های پازل می مانند و وقتی جور هم می شوند نویدی و راهنمایی برای آینده ات هستند

و زندگی این روزهای من درگیر کمی از همین نشانه هاست

درگیر تفکراتی که در سرم جای نمی گیرند

درگیر نمی دانم هایی که خسته ام کرده اند

مترصد فرصتم ، فرصتی که بتوانم در آن خودم بودن را تمرین کنم

همان خودِ تنهایی که خوب می دانست کی و کجا چگونه رفتار کند

همان خودِ تنهایی که پر از باور بود

باور هایی از جنس نور

از جنس آفتاب

همان خودِ تنهایی که آرمان های زندگی اش حک شده بر جای جای اندیشه اش بودند

اگر ملاقاتش کردید

اگر از کنارتان عبور کرد و احساسش کردید

همان خودِ تنها را می گویم

سلام مرا به او برسانید و بگویید عجیب دلتنگش هستم



+پی نوشت : دلم پر از زخمهایی ست که قرار است وقتی بزرگ شدم فراموششان کنم (صبا میراسماعیلی)

عنوان ندارد !!!

گاهی چه ناجوانمردانه انگشت ایرادگیرمان را به سمت بعضی ها اشاره می رویم و محکومشان می کنیم به گناه ناکرده

به تصورات غلط

به ذهنیات اشتباه

و به تمام اتهاماتی که فی الواقع به خودمان وارد است

به ذهنمان

به تصوراتمان

به افکارمان

به افکاری که بدون تفکر به پرواز در می آیند و به آنها اجازه می دهیم بی پروا و بی شرمانه مجوزمان شوند برای یک تصمیم

تصمیم در مورد دیگران و قضاوتی که به قطع لیاقت قاضی بودنش را نداریم

و این کار هرروزه ی خیلی هاست

همه ی ما بارها یا قضاوت شده ایم یا قضاوت کرده ایم

و از این دایره مستثنی نیستیم

گاهی چه بی رحمانه قضاوت می کنیم

گاهی چه بی رحمانه قضاوت می شویم

می شنویم و زیر سوال می رویم

بدتر از همه ی اینها زمانی ست که به خودت شک می کنی

که قَدَر قضاوت برخی ها تو را احاطه می کند

فکر می کنی

.

.

.

دروغ چرا!

زیاد که فکر می کنی افکارت همچون خوره به جانت می افتد و نهیب می زند که مبادا به واقع لایق این قضاوت بوده ای

چه بد که با خودت درگیر می شوی

چه بد که به خودت شک می کنی


پ.ن: دردم این بار نهفته در تصویر است..

ترسانم (اصراری برای خواندنش نیست)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کمک لطفا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در حوالی خاطراتم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.