راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

تسلیت

زیاد نمی شناختمتان...

اما آنقدر می شناختم که بدانم چقدر بزرگید...

تا کنون حتی رخصت ورق زدن کتاب هایتان را هم نداشته ام...

اما از همان چند غزل وبلاگتان هم می شد به وسعت اندیشه تان پی برد...

جز چند کامنت حرف دیگری نبود...

اما هرچه بود آنقدر بزرگ بودید و هستید که من کمترین هم از شنیدن این خبر مو بر تنم راست شود...

استاد قهرمان بودید و هستید و خواهید ماند...


یاد و اندیشه ات همواره جاودان

                                                                                             روحت شاد


+تسلیت بانوی سایه سار


دلم بغض کرده و نمی توان نگفت

من پرواز روی لاین واژه هارا در همین خانه آموختم

دلم برایش تنگ شده بود

نمی دانم چرا دیگر دستانم قدرت نوشتن ندارند

ومغزم قدرت تحلیل

خستگی بیداد می کند در تک تک لحظاتم



با تو نیاز می کنم،تو غرق ناز می شوی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عیدانه

خستگی در لحظاتم بیداد می کند

فریاد می کند
طغیان می کند
گاهی سرگشته ی ساده ترین چراها می شوی
گاهی از چشم بسته پیروی کردن بیزار می شوی
گاهی دست یاری ات به سوی همه دراز می شود
و ناتوانیت جلوی همه ابراز
همیشه سنگینی دردها دلیل آزارنیستند
همیشه معصومیت چهره دلیل پاکی بشر نیست
زمختی ظلمت بیداد می کند
جرعه ای نور طلب می کنم
و مرا در جرگه ی جاهلان می نهند
آزرده ام می کنند تا آزموده شوم
دلیل استحاله ی روحم را نمی دانم
یکی به انتحار فکر می کند
یکی صدایش در گوشم زنگ میزند
یکی شادی اش را فریاد می کند
و یکی از ترس حسودان دم فرو می بندد
اما آنچه روشن است
همان استحاله ی روح من است
و همان فریاد
دلیل این همه سرگشتگی را هنوز نمی دانم
شب عید و آوارگی
شب عید و یکسر همه خستگی
شب عید و بیداد ترسی مخوف
شب عید و کابوس بینندگی
شب عید و یک سر همه واهمه

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ

+پ.ن : دوم شوال و به روایت ماه های قمری تولد بنده زین پس تعطیل رسمی اعلام شد ، اگر می دانستم دولت کریمه انقدر بر سر ذوق می آید زودتر می گفتم


++پ.ن : پروتستان ... کاتولیک ... ساسانیان ... زرتشت ... ایران ... اروپا ... دگماتیستی و توتالیتاریستی ... قاجار... پهلوی ... تورم ... گرانی ... حماقت ... اعتقادنامه ی نیقیه ...

این ها را نگفتم برای جمله سازی اینها کلماتی از سخنان کسی بود که دین مداری را عدم پیشرفت اروپا و ایران از دوره ی ساسانی به بعد می داند

و وقتی می گویم انقلاب ما رعشه بر اندام خیلی ها می نهد آن را مضحک می نامد

چه پاسخی به او بدهم تا راضی اش کرده باشم ؟؟

کمک بفرمایید


مهم نوشت : عیدتان مبارک


دهم نوشت : فردا عازم مشهدم حلال بفرمایید


آهای رهگذر

سال هاست که بی هیچ سخنی غریبانه از کنارم عبور می کنی ...

سال هاست که بی هیچ بهانه ای خانه ی دلم را برای حضورت آذین می بندم ...

سال هاست که منم و این همه خاطره که از نبود تو قاب کرده ام ...

سال هاست که به بهانه ی دیدنت غرورم را می دهم ...

و به هوای شنیدنت شوق می کنم ...

آری یکتای تنهایی های من ...

آری دلیل شوق و شرم من ...

دلتنگت هستم ...

دلتنگت هستم نه به خاطر این که بودنت شوری بر جانم می نهد نه ....

دلتنگت هستم به پاس پاکی آن یک سال خاطره ...

آری برای من همان بس بود ...

برای تو ... 

برای تو ...

به اینجای ماجرا که می رسم تنها سکــــــ ـ ـ ـوت مرهم جانم می شود ...

زخم خورده ای نیستم که تو التیامم باشی ...

مجروحی نیستم که تو جانم باشی ...

انسانی هستم ...

محکوم به زندگی ...

و دلگیر ازاین فضا و هوا ...

شرم چشمانم را که بارها دیده ای ...

اما باور کن غبار دلتنگی دیگر به هیچ چیز اجازه ی خودنمایی نمی دهد ...

نه عارفم و نه عارف مسلک ...

اما نمی دانم چرا امشب و در این لحظه آنقدر دلگیرم که دلم فریاد می خواهد ...

فریاد به روی این همه کور دلی ...

به روی این همه ظلمت ...

به روی این همه دهان های باز و چشم و دل های خاموش ...

آری خیال ناب لحظه های من ...

قدری بخند که لبخند تو افسونم میکند ...

_____________________________________________


+پ.ن:دلم زنگ انشا می خواد

++پ.ن:یه هفتس که بدجور هوای حرم آقا امام رضا(ع) رو دارم


زندگی یا دل مردگی

بگویم خسته ام راضی ات می کند...بگویم درد بی درمانم پی پناهم ساخته..بی مرامم ساخته... 

به خدا عاصی ام، عاصی از زمانه ای که به چشم بشر گاه در آن انسان مقام خدایی می یابد و گاه آنقدر پست و تحقیر شده می گردد که خودش را نیز توان باور کوچکیش نیست... 

زمانی برای ندیدن بهانه می تراشیم که این دیدن را چشم دل باید و از لازم و ملزوم سخن به میان می آوریم،اما اکنون چه باید گفت...دیدن ساده ترین دیدنی های زندگی چشم دل نمی طلبد..حوصله می خواهد...صبر می خواهد...درک می خواهد...آه که هزاران کور مادرزاد بر آدمی شرف دارند که نمی خواهد ببیند..که به چشمانش اجازه ی دیدن نمی دهد... 

 

روزگار دلگیرم از دستت..دلگیر به معنای واقعی.. 

یعنی وجودم آنقدر برایت خسته کننده شده...که تمام تلاشت را می کنی تا محو شوم.. 

به کدامین گناه محکومم..؟به کدامین جرم ناکرده..؟ 

نه..می دانم مقصر تو نیستی...به مردمانت بگو..بگو که روز به روز بیزاریم از آنها بیشتر و بیشتر می شود..بگو که حرف های زیبایشان تا زمانی زیبا بود که مرا توان درک واژه ها نبود..مرا فهمی نبود که فهیم می پنداشتمشان... 

زندگی یعنی چه؟؟؟این بازیه مسخره ی هر روزه یعنی زندگی...به خاطر این آشفته بازار خود را به آب و آتش می زنید..؟؟ 

خنده دار است..خنده دار..به معصومیت کودکانه ی آن دختر بچه سوگند..این زندگی نیست... 

ادعای زندگی کردن می کنیم... 

اگر این تکرار هرروزه ی مکررات را زندگی می نامید..پس مرا مرده ای بنامید چرا که تنفس در هوای چنین زندگانی ای ملولم می کند...خسته ام می کند...دلمرده ام می کند 

اگر می خواهی برایم از زندگی بگویی...زمانی سخن آغاز کن،که خود سرخورده نباشی...خسته نباشی...بگذار اگر هیجانی در این زندگی هست من نیز دریافتش کنم...بگذارتغییرات مداوم را از نگاهت بخوانم...اگر شوقی هست از طنین صدایت دریابم... 

......ـــــــــــــــــــ.....ـــــــــــــــــ.....ــــــــــــــــــــــ.....ــــــــــــــــــــــ.....ــــــــــــــــــــ.....ـــــــــــــــــ...... 

پی نوشت1:این پست مناظره ی بین من و خودم و روزگاره،مخاطب خاص دیگه ای نداره.

 

27 دی ماه 1389

خاموشی و فراموشی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.