راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

به سوی تو

مقصد و مقصود تویی...پس من چه باشم که بگویم....که حرفی بزنم...که نجوایی کنم...

اگر تلاشی کردم...خواسته ام پاره کردن هرچه زنجیر و هرچه بند بود که بر بند بند بدنم زده بودند...

اگر ناله ای سر دادم...

اگر زخمی زدم...

اگر مرهمی بودم...

اگر.....

همه را بگذار به پای بچگی هایم...

همه را بسپار به باد...تا ببرد از یاد ...

خسته مشو...دلخسته مشو....وابسته مشو...

نه کسی هست که از عمق وجود طالب نگاه های هرچند خسته ات باشد...

و نه هر آنکس که بتوانی سنگینی رنج را با او قسمت کنی...

که زمانه چنان است قلب هایی پوشه از رنج و چهره هایی پوشیده از رنگ...

با کوتاهی سقف اسمان دلم چه کنم...؟؟

که از بلندای نگاهت بدان می نگری....

و من از نردبام نور بالا می روم...تا سرکی بکشم در کوچه باغ خاطره های خیالی ات...

و آن سایه و ان سایه که چه ساده با سیاهیش تمام داشته هایم را زیر سوال برد...

و من که هنوز پا برجا ....همین جا ایستاده ام

شاید در باد....

شاید در یاد....

ــ-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_

امشب ولادت امیر مومنان....

فردا آغاز ایام البیض...

و فردا هایش.......................................

آب و آتش و محشر

شعله ی خشم تورا به چه خاموش کنم

این همه حرف تو را نتوانم که فراموش کنم

من مگر واله ی قلبت بودم...

من مگر مست نگاهت بودم...

که کنون با تو و دنیای تو .........


او که در عرش و ازل جا دارد...

اوکه هر کس زدلش ناب تمنا دارد...

بهترین واژه ی دنیا ی من است...

هستی و مستی پیدای من است....


واژه ها می رقصند قلب من می لرزد...

شعله ی شوق هویدا شده است...

غنچه ای وا شده است...

لب گشودست به سخن ...

تا بگوید با من...

راز و رمزی دیگر...

غمزه ای افسونگر...

همه شورش این است...

که بگوید از آب...

بشنود از آتش...

از دلی خونین و صحنه ای در محشر...

از هیاهوی زمین...

آتش خنیاگر...

ادامه دارد...