راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

انتهای سکوت

مثل کسی که هرچه می رود کمتر می رسد

مثل کسی که هرچه می خواند کمتر می فهمد

مثل زخمی که هرچه می ماند چرکین تر می شود

مثل خیلی چیزها


نه که تهی از حرف باشم

نه که تنها قدرت بیانش از من سلب شده باشد

نه

.

.

حرف هست...آدمش نیست

انگار آن آدمی که قبل تر ها اینجا می نوشت فرق کرده این روزها

به قدری که شاید قادر باشد نیمی از نوشته هایش را نقض کند

.

.

آدمی که پیش تر ها در این سرا می نوشت این روزها فقط بلد است به محض اینکه فرصتی دست داد فکر کند و یا خودش را کنکاش کند

انگار تضاد های ذهنش به نزاع برخواسته اند...

تضاد های ریز و درشتی که مانند سنگ ریزه های کف یک رودخانه صاف و صیقلی خواهند شد اما در دراز مدت ...

یک دراز مدته طولانی که می ترسم سهوا خودم هم در طولانی تر شدنش شریک شوم 

برزخی به پاست در ذهنم..

برزخ نمی دانم ها

چرایی ها 

به چرایی هایش فعلا کاری ندارم که من باب آن ها عهد سکوت بسته ام 

اما نمی دانم هایش سخت می گذرد


سخت 


+ جز اطاعت امر بزرگان کاری از دستم ساخته نبود،گفتید بیا ... آمدم اما نشد که قوی تر باشد این آمدن 

سپاس مهرتان را


پاییزی دگر خط خورد

شاعرانگی های فراموش شده یک شبه غلیان می کنند و آتش می زنند خطوط ناگفته و محو خاطرم را
یلدا می شود به مثاب یا محول الحالی دیگر
پرونده ی تلخی پاییز بسته می شود
باشد که شاید آنچه باقیست نوید بخش باشد و شیرین
باشد که شاید سپیدی سرما و شکوه بهار توام با حرکت باشد و برکت


به امید شادی

                به امید لبخند

                               به امید آرامش بیشتر

                                                         به امید ....

       الهی به امید "تو"


باز هم...

http://s3.picofile.com/file/7407629458/negah.jpg

دلم تنگ شده این روزها

دلم تنگ شده این روزها

برای لحظه ای بی دغدغه بودن

حداقل برای لحظه ای فریاد زدن بر تن این صفحه ی بیچاره

و بی هراس نوشتن

نوشتن...


نوشتن حرفهایی که هیــــــچ وقت درک نشد

نوشتن درد های پنهان پشت لبخند هایم

نوشتن هرآنچه حیات مرا می سازد

هرآنچه به قلبم تپش می بخشد و به نگاهم آرامش

مهم نیست رهگذری بخواند یا نخواند

مهم نیست دردآشنایی باشد یا نباشد


اینکه من من باشم و من بمانم شیرین است

اینکه جایی باشد که بتوانم فقط حرف ببافم و فکر کنم شیرین است


خلوتگه مجازی من بیش از آنچه باید در روزهایم ریشه دوانده

ولی حیــــــــف

حیــــــــــــف

حیــــــــف

که راحت نیستم بدان اندازه که بتوانم آنچه در منتهی الیه سمت چپ جانم نهفته است را واژه کنم

اینجا باید خانم بود

باید بزرگ بود

انگار اینجا فقط باید ایدئولوژی های یک ذهن خسته را مرور کرد

انگار اینجا فقط باید در یک لاین خاص حرکت کرد

حس آن وقت هایی را دارم که از نظم بی اندازه ی شخصی به ستوه می آیم

حرف زدن هم دشوار شده انگار

بیچاره دکمه های کیبرد که بی رحمانه بر سرشان می کوبم



موزیک،شعر و... اینروزها بهانه ی خوبی برای آرامش اند

روزهایی که باید ...

 

امروز که حرفهای دیروزم را می بینم..میان تمام کلمات گاه اندوهگینم و گاه خوشحال و گاه آنچنان شرمسار که....

اما کوله بار آموخته هایم کم نیست از این سرای مجاز و...

گفتنی هارا باید گفت اما اگر اندکی احساس کنی که تهی از آنچه که باید هستی همان به که سکوت اختیار کنی...

کلمات همیشه برای من عقایدم را به تصویر می کشیدند و یاری ام می نمودند برای بهتر فکر کردن

برای آرامتر شدن

گاهی می ترسم آنچه که نباید درمیان کلماتم هویدا شود و....

وقتی نباید هایت زیاد می شود

وقتی سه نقطه ها درد می شوند

باید مراقب بود

خیلی

......

این هارا گفتم چراکه میدانم کم کم ممکن است غیبت هایم آنقدر طولانی شود که.....

نمی خواهم دلی برنجد

رازحضور هم مثل صاحبش روزهای عجیبی را سپری می کنم...

سرشار از ترس و پریشانی..

به روایت تصویر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخ دلم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هرگز هایی که سرد می شوند

عهد هایی در زندگی هست که نه شکستنی اند و نه فراموش شدنی

که فراموشی اش نیشتری می شود برای درد بیشتر

هرگز هایی که سرد می شوند ... منجمد می شوند و به وادی فراموشی رهنمای

قصه هایی که هرچند توأم با غصه اند اما پایان ناپذیراند و دوست داشتنی

و شاید این واژه ی پایان باشد که اینجا مفهومش را از دست می دهد

می توان گفت مثل پایانی که لفظ انتظار بازهم امتدادش دهد وامکان باور را از آدمی بستاند

مثل شیطنت نگاهی که خاموش شدنی نیست و می شود مایه ی امید

مثل دریایی وسیع که مأمن ماهی هاست و خود آرزوی ماهی شدن دارد و می داند برای ماهی بودنش هیچ کس دریا نخواهد شد ... همه دریا بودنش را طلب دارد و نه دوست

مثل تمام دورهای نزدیک و نزدیک های دور

مثل قلب هایی که درکنار هم اند و برای هم نمی تپند

مثل آمدن هایی که عادت اند و نه شوق

هیچ به مترسک فکر کرده ای .... بگذار برایت بگویم ... مترسکی که در تنهایی خود گم شده ... حل شده و آن را به باور نشسته و درست میان انبوه نگاه ها پرنده ای شیدا میهمان چند روزه اش می شود پرنده آنقدر مترسک را غرق شور و اشتیاق می کند آنقدر برایش ناز و آواز سر می دهد تا مترسک تنهای قصه ی مارا به مرز وابستگی برساند و بعد پرتش کند به ...... به جهانی که ... بگذار ناگفته بماند

مترسک آنقدر گرم یک احساس می شود که تنهایی را فراموش کند و رسوخ سرما در جانش را احساس ننماید و نگاه های هراس انگیز پرنده که خبر از اتفاقی تلخ می دهد

باید رفت .... باید رفت

مترسک نه رفتنش را باور می کند و نه تاب جدل دارد

می دانی چرا ؟؟

نزدیک تر شو

نزدیک تر

می خواهم در گوشت نجوا کنم

آخر مترسک قصه ی ما عاشق شده است

و این راز مختوم یک دل است وقتی غرور بدو مجال تجلی نمی دهد


برای تو می گویم برای تو که می گفتی : هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود