راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

زندگی یا دل مردگی

بگویم خسته ام راضی ات می کند...بگویم درد بی درمانم پی پناهم ساخته..بی مرامم ساخته... 

به خدا عاصی ام، عاصی از زمانه ای که به چشم بشر گاه در آن انسان مقام خدایی می یابد و گاه آنقدر پست و تحقیر شده می گردد که خودش را نیز توان باور کوچکیش نیست... 

زمانی برای ندیدن بهانه می تراشیم که این دیدن را چشم دل باید و از لازم و ملزوم سخن به میان می آوریم،اما اکنون چه باید گفت...دیدن ساده ترین دیدنی های زندگی چشم دل نمی طلبد..حوصله می خواهد...صبر می خواهد...درک می خواهد...آه که هزاران کور مادرزاد بر آدمی شرف دارند که نمی خواهد ببیند..که به چشمانش اجازه ی دیدن نمی دهد... 

 

روزگار دلگیرم از دستت..دلگیر به معنای واقعی.. 

یعنی وجودم آنقدر برایت خسته کننده شده...که تمام تلاشت را می کنی تا محو شوم.. 

به کدامین گناه محکومم..؟به کدامین جرم ناکرده..؟ 

نه..می دانم مقصر تو نیستی...به مردمانت بگو..بگو که روز به روز بیزاریم از آنها بیشتر و بیشتر می شود..بگو که حرف های زیبایشان تا زمانی زیبا بود که مرا توان درک واژه ها نبود..مرا فهمی نبود که فهیم می پنداشتمشان... 

زندگی یعنی چه؟؟؟این بازیه مسخره ی هر روزه یعنی زندگی...به خاطر این آشفته بازار خود را به آب و آتش می زنید..؟؟ 

خنده دار است..خنده دار..به معصومیت کودکانه ی آن دختر بچه سوگند..این زندگی نیست... 

ادعای زندگی کردن می کنیم... 

اگر این تکرار هرروزه ی مکررات را زندگی می نامید..پس مرا مرده ای بنامید چرا که تنفس در هوای چنین زندگانی ای ملولم می کند...خسته ام می کند...دلمرده ام می کند 

اگر می خواهی برایم از زندگی بگویی...زمانی سخن آغاز کن،که خود سرخورده نباشی...خسته نباشی...بگذار اگر هیجانی در این زندگی هست من نیز دریافتش کنم...بگذارتغییرات مداوم را از نگاهت بخوانم...اگر شوقی هست از طنین صدایت دریابم... 

......ـــــــــــــــــــ.....ـــــــــــــــــ.....ــــــــــــــــــــــ.....ــــــــــــــــــــــ.....ــــــــــــــــــــ.....ـــــــــــــــــ...... 

پی نوشت1:این پست مناظره ی بین من و خودم و روزگاره،مخاطب خاص دیگه ای نداره.

 

27 دی ماه 1389

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد