راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

خاموشی و فراموشی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بهار و عشق

سال نو می شود و بهار فرا می رسد...

بهاری امید بخش و بهانه ای نوید بخش...

جان ها به تکاپو بر می خیزند و آدمیان باده می نوشند...

تا مست شوند در هوایی که در ان صدای تپش قلب هزاران پرنده ی مهاجر نوید بخش آزادی دوباره است...

آزادی از بند خود و پرواز در هوایی که اکنده از بوی خداست...

که این روزها بهار را این گونه تعبیر می کنند...

(شیشه ی عطر بهار،لب دیوار شکست..وهوا پرشده از بوی خدا)

...

در کوی ما رسم چنین است..گر بزرگی به دیدارت می آیند و گر بزرگتر از تو هست باید به دیدار روی...

اما این لفظ به کار برده در این جملات کجا و اصل دیدار کجا...

که گاه در کنار هم می نشینیم و فرسنگ ها فاصله داریم..وگاه انچنان قلب ها به هم نزدیک می شوند...که چشم دل می بیند...و این دیدار است...نه انچه تو پنداری...

که من امروز مادری را دیدم که در انتظار دیدن پسرش سوخت ولی دم نزد...چراکه اورا در قلب خویش یافته بود...

که من امروز پسری را دیدم که در کنار مادرش بود ولی صدایش را هم نمی شنوید...که او تنها مدعی عاشقی بود...عشق به والدین که خود از هر چیزی مقدس تر است... 

دیدم...دیدم...چیزها بسیار دیدم... 

و گفته ها بسیار شنیدم... 

مجبور شدم نخستین دقایق اولین روز سالم را به نحوی بگذرانم که از ان بیزارم... 

اما چه می شود کرد... 

همیشه که همه چیز مطابق میل آدمی نیست... 

همیشه که همه چیز زیبا نیست... 

زندگی یک ملودرام محض است با همه ی اشک و لبخندش... 

باهمه ی جفا و نامردی اش... 

در سال جدید با خود عهد کردم به هر کس به اندازه ی ارزشش بیندیشم... 

و تمام سعیم بر این است که گام بردارم در راه متعالی شدن...

 

2 فروردین ماه 1390

زین پس...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سردی یک درد

باز هم اشک و باز هم غربت.. 

باز مرور خاطرات خاطراتی که دوسال تمام عذابم داده است.. 

و گویی قصد ندارد از زندگی من رخت بر بندد و گم شود در سیاهی...  

گویی سرنوشت من با یک تلخی عجیب عجین شده... 

آزارم می دهد... 

عذابم می دهد... 

پیرم می کند... 

سیرم می کند....سیرم می کند از دنیایی که در آن هر کس به یک رنگ است...و هیچ کس یکرنگ نیست... 

دنیایی که پوشیده از رنج است...و زندگی کردن در آن خود رنج روشنیست... 

عجب غمکده ایست این دنیا... 

تا خواستم دلیلی برای شادمانی بیابم...۱۰۰۰ دلیل برای ناکامی نشانم دادند... 

تا خواستم رسم زیستم بیاموزم...راه حیات بر من سد نمودند... 

تا خواستم در برابر نامردمان قد علم کنم...جلوی پایم چاه کندند... 

اگر ۳۰ روز و ۱۰ شب هم قصد فراموشی کنی با ۱ ثانیه تفکر در مورد گذشته ات بر باد می رود آن همه تلاش... 

.. 

آدمیان و عالمیان بار دیگر صدایتان می کنم...فرا می خوانمتان بر سر این خوان گسترده که هرکه خواست خواند و ماند...و هرکه نخواست برد... 

که هیچ کس بی نصیب نماند جز خود من...منی که از شادی همه دلشاد می شوم...ولی در هنگامه ی شادیم غم را بر چهره ی دیگری نظاره گرَم... 

امروز برای اولین بار دلم بدجور گرفت و قصد کردم ببندم در این خانه را... 

خانه ای که برایم آشیانه بود اما قصد ویرانه کردنش  دارند...همان هایی که چند سال است از دستشان جانم به لب رسیده...  

به ستوه آمده ام..باور کنید.. 

  

خواستم نگویم اما دیدم نمی شود سال نو را با دلی پر درد آغاز کرد... 

.:.روز و روزگار بر شما خوش.:. 

.:.سال خوبی داشته باشید.:.

 

29 اسفند ماه 1389

بهانه ی جاودانه

 

امروزم را همین بس... 

هجوم یکباره ی خیال و غوغای درون.... 

و منی که در آستانه ی دریافتن خود وامانده ام... 

وامانده از قبیله ی آشنایانی غریب و ناآشنایانی قریب... 

و حرف های امروزم چه گنگ می زند... 

اما در واژه واژه اش برایم دنیایی نهفته است... 

نشسته ایم و انتظار می کشیم آمدن بهار را... 

بهاری بهارانه...و بهانه ای جاودانه... 

بهار بهانه ی طبیعت است برای نو شدن برای آغاز دوباره...و برای انقلاب... 

انقلابی محسوس و ملموس تا بیش از پیش با طبیعت مانوس شویم.. 

بهار ارمغان طبیعت است که اگر بدان ننازد به چه نازد به که نازد... 

و اما سوال... 

بزرگترین ارمغان طبیعت و سرشت ما در چیست؟؟ 

که بدان می نازیم وگاها در ره اثبات آن می بازیم... 

بگذریم... 

اما حتما تاکنون اندیشیده اید که چه حس غریب و مجهولیست وقتی در استانه ای قرار بگیری که هیچ از امتداد آن نمی دانی... 

و نوروز روایتگر همین حس است... 

چراکه نوروز آغازی دوباره در دفتر تاریخ ایرانیان است و بهانه ایست تا گذری بر خاطرات یکسالیمان زنیم و یادی کنیم از آنانی که در خاطرمان عزیز محسوب می شوند

...

امید آنکه در سال جدید هم شاکران شوکران الهی باشیم 

ایام به کام

 

27 اسفند ماه 1389

مفسر مهر

باز آمدم تا باز گویم قصه ها و غصه هایم را... 

این بار آمده ام تا بگویم...مفسر مهرم و تعبیر بی تدبیر آینه ها را می دانم... 

و تا ابد در طلب نور می مانم... 

نترس اگر تندی می کنم... 

نترس اگر خاموش می شوم... 

نترس اگر سرد می شوم... 

من از تبار صمیمیتم و با تمام افق های باز نسبت دارم... 

در کلامم ملامت نیست...ملالت نیست... 

باور کن... 

اما در نگاهم صداقت است و دیگر هیچ... 

ادعای پیغمبری نکرده ام که مظنونانه محکومم کنید... 

من هم انسانم...من هم گاه به وجد می آیم...و گاه می گریم...گاه محکوم می کنم...و گاه برائت می جویم... 

و امروز پیروزمندانه لبخند می کنم...چراکه به کشف جدیدی در وجود خویش دست یافته ام... 

چراکه امیدوارتر از پیش به آینده ای که فرارویم قرار گرفته می نگرم... 

دل شادم...و میدانم که ایمان آدمی همیشه سبب امان او خواهد بود... 

پس بخوانیمش از ته قلب...تا اجابتمان کند در هر امر... 

.... 

.. 

الهی الهه ی دوران یارتان....پیمودن راهش افسر افکارتان 

23 اسفند ماه 1389

مناجات

ماه هاست از خودم دور شده ام...ماه هاست تمام اندیشه ام دیگران بوده اند... 

هفته هاست برای این و آن تلاش می کنم... 

و امروز... 

چه خلوت غریبانه ای داشتم... 

امروز خودم را دیدم...امروز آرزوی روز تولدم برآورده شد... 

جلوی آینه نشستم و به خودم اندیشیدم... 

خدایا کجا ایستاده ام...به کجا می روم... 

در پی چه می کوشم... 

خدایا امروز درخلوت غریبانه ام بودی...و فردا در لحظه لحظه ی زندگی ام... 

پس غریب نیستم...تنها نیستم...تورا دارم...تورا می خواهم.... 

پرده ی لطیف اشک جلوی چشمانم را احاطه کرده....چقدر نزدیکی... 

دستم را دراز می کنم...با تمام وجود احساست می کنم...تنها ترین عشق من... 

برترین من...گام هایم را استوارتر گردان... 

محبوب من...مطلوب من...نکند پایم بلغزد در مسیر طلب تو...نکند بخواهم و نخواهی... 

نه...مگر میشود...عبد عابد باشد و معبود نخواهد... 

مگر می شودعاشق باشم و عابد نباشم... 

مگر میشود عابد باشم و.... 

دلم شکست...دلم شکست وقتی بنده ی بنده ات بودم.... 

وقتی برده ی عادت هایم بودم... 

چه زود نجاتم دادی و چه خوب صبرم دادی... 

و چه مطلوب فهمم دادی... 

اما بازهم باش...درکنارم...میدانم که هستی...اما... 

نکند رهایم کنی...نکند ناامیدت کنم... 

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-

پیدای ناپیدای من...شورم هویدا گشته است... 

در گوشه ای از این زمین...خورشید پیدا گشته است...  

مستی من از هست توست...هستی من هم وصل توست.. 

فاعل ترین مفعول ها...ناصر ترین منصورها... 

شب جمعه ای یادت کنم...در اوج پیدایت کنم... 

معراج من منهاج توست...جان و دلم ماوای توست... 

جانم تمنا می کند...مغزم تقلا می کند... 

گفتم بدانی جای تو...عقل و دل و دین من است... 

تا زنده ام جوینده ام...جوینده ای یابنده ام... 

با این زبان قاصرم...دیگر چه گویم خالقم..؟؟ 

گویی توان از کف دهم...من عاشقم...من عابدم...

 ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-  

... 

دعایم کنید

 

19 اسفند ماه 1389