راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

تقدیر و تفسیر


چندی پیش هم گفته بودم که همیشه اولین ها و حسی که برایم به ارمغان می آورند چقدر ناب و عزیز است...

گفته بودم اولین ها گرچه ممکن است ناب ترین نباشند اما به قطع ماندگار ترین خواهند بود

گفته بودم که اولین ها حکم چراغ کورسویی را دارند که به سوی روشنایی می گریزد...

و امروز دوباره تکرار می کنم که اولین ها چقدر می توانند در خاطر بشر برتر و عزیزتر باشند

مثل دیدار کعبه که در اولین حضورت در جوارش معجزه هم که بخواهی عملی می شود

که من این را با چشمان خودم دیده ام

با همان چشمانی که امروز نظاره گر لطف دوستانم

امروز که می خواهم دوباره اولین مجموعه ام  را معرفی کنم باید از اولین مخاطب وبلاگم تشکر کنم

و چه زیبا این دوموضوع قرین هم شده اند

شنبه 26 تیر 1389 ساعت14:01 شخصی شعری از سهراب را در صفحه ام برایم به یادگار گذاشت

و به فاصله ی چند روز بحثی بر سر جهان بینی افراد و محبت الهی و .... و ... و....

و آغازی که آنجا کلید خورد

و امتدادی که امروز شاهد آنیم ...

و همه ی این هارا مدیون خدایی هستم که دلی پاک در وجودم به ودیعه نهاده است...

خالقی که نمی دانم برای بیان وسعت و جود و کرمش چه بگویم که حرف تازه ای باشد...

که این چیز ها به بیان نیست...

به حرف نیست...

به زیبایی کلام هم نیست ...

اینها همه بر می گردد به وسعت قلبت و درکی که از آن محبوب ثبت صفحه ی جانت شده است

بدانید که بشر سلاح هایی دارد که اگر به صلاح استفاده کند برتر و قوی تر از هر آن چیزیست که در مخیله ی انسان گنجد

که یکی همین قلم است که قسم می خورم نوکش از هر شمشیری برنده تر خواهد بود


به امید ظهور حضرتش


بعد نوشت : امشب ... منم و دستانی که حریص نوشتن اند


مشرق در مغرب

صحنه ی غروب هیچگاه برایم دوست داشتنی نبوده و نیست

غروب را فرار غریبانه ی خورشید می دانم

خورشیدی که در خون خود می غلتد

به من بگو...

به من بگو ای خورشید از چه می گریزی...

از چه می گریزی که ارمغان گریختنت سیاهی شب است

و یک مشت ستاره که به روی آسمان پاشیده شده اند

از چه می گریزی که فرارت آسمان را به سوگ می نشاند

گرچه می روی و قدمگاه صدها عاشق را جلوه می بخشی

اما بمان،بمان که روزهای عمرم باقی تر شوند

بمان که شاید به لطف خودنمایی تو کور دلی ها کمتر شود

رفتنت را دوست ندارم

از آن صحنه ی خداحافظی بیزارم

حتی خودت هم از شرم سرخ می شوی

اگر نقاش بودم هیچ گاه این صحنه را مصور نمی شدم

من ... دریا ... آسمان ... و در انتهایش غروب

خیلی ها عاشق این منظره اند

عاشق امتداد آبی آسمان که چه غریبانه سرخ می شود...

اما نه

بازهم نه...

تو می روی...

من چطور شاد رفتنت باشم...

منی که عاشق صبحم ... عاشق آبی ها ...

از این سفر هر روزه خسته نمی شوی...

می روی که دلتنگ بودنت شویم و متشکر حضورت

مگر هستی ات برای که ملال آور شده

بمان برای دل این همه آفتابگردان

که جز تو به روی هیچ چیز و هیچ کس نمی نگرند...

بمان که رفتنت آنهارا نیز شرمگین ساخته...

نیستی ببینی چه متین سر فرود آورده اند و نگاه از هرچه غیر توست دزدیده اند

از مشرق تا به مغرب ...

از ناز تا به نیاز ...

همه مخلوق اوییم و همه مفلوک او


پی نوشت : در این غروب خواهش دلشادم از طلوع ناز نیایـش ...

هرچند گفتم غروب را دوست ندارم اما حکایت غروب های این ماه پرفیض و لحظه های ناب نیایش چیز دیگریست...

در این لحظات عرفانی شادی و بهروزیه هر روزه ات را از خدا خواهانم




تورو خدا این آفتابگردونا روشون به خورشیده یا دوربین

سفر به دیار آبی ها

نخستین سفرم به شمال نبود ... حتی نخستین اردو هم نبود ...

راهنمایی که بودم هم دوباری از طرف آموزش و پرورش و مدرسه رفته بودیم ...

اما خیلی فرق داشت ... شاید دلیلش جو حاکم بر اردوگاه بود ...

شاید هم ما بزرگتر شده ایم و دریچه ی نگاهمان هم به طبع تغییر کرده ...

کوچکتر که بودم و آن چند باری که خانوادگی رفتیم بحث من و مادرم همیشه این بود که او به خاطر سرسبزی اش عاشق شمال بود و من به خاطر دریایش ...

اما اینبار من هم رام مادر شدم و محو سرسبزی و مخمل شالیزار هایش...

اینبار صدای دریا برایم نوای آرامش را تکرار نکرد ... آبی اش به زلالی پیش تر ها نبود ... دلم گرفت...

اما باز هم می گویم :

در کنار دریایش که باشی می رسی به نهایت افسون

جنگل و دریا که گویا پیمان بسته اند که تا به ابد یار هم باشند و در کنار هم باشند

شاید برای منی که از کویر گذشتم تا به جنگل رسیدم و آن همه سرسبزی،زیبایی شمال دوچندان باشد...

هرچند که آسمان کویر چیز دیگریست...

اردوی ما که در واقع دوازدهمین همایش کشوری شوراهای دانش آموزی بود ... با همه ی محدودیت هایش بازهم لطف خاص خود را داشت ...

می گویم محدودیت چون این اواخر اردوگاه برایم حکم زندان گرفته بود...هرچند وسیع بود اما من دلم گشت و گذار می خواست نه آن همه کلاس های مهارت زندگی و گفتمان و هم اندیشی...

برنامه ی تفریحی ما تنها دریا و تله کابین بود آن هم فقط یکبار و در یک ساعت مقرر...

اما زیبایی هایی هم داشت من جمله هم جواری هر چه بیشتر با هم وطنان و وارثان آینده ی این آب و خاک ...

از اهواز و خوزستان و البرز و تهران گرفته تا به یزد اصفهان و قم و قزوین و شیراز و آذربایجان...

که همه و همه عزیز اند و جاودان بر لوح دل و جان من و این میهن...

پای صحبت یزدی های عزیز که می نشینی چنان صداقتی در کلامشان می یابی که در تمام دل و جانت رسوخ می کند...

و در مقابل کسانی هم هستند که تنها چند واژه ی بزرگتر از دهانشان به دست گرفته اند و به زحمت می کوشند تا با هر نخ و سوزنی که شده آنها را به هم پیوند دهند و کلامی بسازند که گویای والامقامی و بلند اندیشی آنها باشد ...

غافل از این که آدمی تا زمانی جلوه و جلال و کمال دارد که خودش باشد و زبانش به داشته هایش بچرخد نه به حسرت هایش...

و چه مسرور می شدم از صحبت های بعضی ها که می دانم در پی آن صحبت ها اندیشه ای ژرف نهفته است ...

گویش ها و لهجه های مختلف که بماند ... که تا همین لحظه که دارم می نویسم چنان سرم پر است از انواع لهجه ها که گاها صحبت کردن برایم سخت می زند...

نگاه و عطر کلام بعضی ها چنان مسخت می کرد ... که ساعت ها در اندیشه هایت به دنبال منبع و مبدا آن می گشتی...

و در انتها خوشا آنان که درس معرفت گرفتند از عبور تک تک ثانیه های این اردو ...

حرف هایم بسیار است آنقدر که باید تا خود صبح بنشینم و بنویسم ...

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_

مهم نوشت: عکس ها همه با موبایل گرفته شده

پ.ن1:نمای دیگری از اردوگاه  => کلیک ..  کلیک .. کلیک

پ.ن2: زنده باد خراسان جنوبی  => کلیک .. کلیک 

پ.ن3: دلمان بسی اسب سواری می خواست  => کلیک .. کلیک

پ.ن4: استاد یکی از کلاس ها و کارگاه های آموزشی با عنوان "دفاع سایبری" که از آن بسیار استقبال شد جوان 19 ساله ی مازندرانی نفر اول مسابقات جهانی هک ، دارای 13 دعوت نامه خارج از کشور و نویسنده ی کتاب (از تهدید نرم تا جنگ سایبری) آقای معالی بودند .


مدال عاطفه مادر

درس ها بسیار آموختم در مکتب تو ...

بارها و بارها مشق عشق کردم در محضر تو ...

و امروز به تکریم کرامت تو برخاسته ام ...

و به تجلیل جلال جاودانه ات ...

ای همیشه با من ... ای بعد از خدا معبودم ... و ای همیشه معشوقم ...

ای بهای بهانه های خلقت ...ای شعور سرتاسر شور ...

چگونه و با چه زبانی بخوانمت ... با چه کلامی ... چطور واژه ها را بچینم تا گوشه ای از عظمتت را تقدیر کرده باشم ...

که به خدا ندانم ... نتوانم ... نتوانم

که تا چشم باز کردم تو را دیدم ... آری دنیایی دیگر در این دنیا دیدم ...

دانای اسرارم ... دنیای من ... با تو که هستم به خدا به معرفت و به تمامیه خوبی ها نزدیک ترم ...

با تو که هستم همه شورم همه ذوقم ...

با تو که هستم همه آرامش است وجود پر تلاطم و همچو اقیانوس من ...

با تو که هستم می آموزم تمامی چیزهایی را که ارزش آموختن دارد ...

تو به من آموختی که سری سرگردان نباشم که به دنبال شانه می گردد ...

به من اموختی هرچه هستم و هرآنچه قرار است باشم تا ایستادگی را نیاموزم هیچ به دردم نمی خورد تمامیه آموخته هایم ...

به من آموختی مرد بودن را ... زن بودن را ... عظیم بودن را ... کامل بودن را

جز من که لرزش دست و دلت را و چشمان نگرانت را به هنگام دور شدنم نظاره کرده ...

و اوج شادی و غرورت را به هنگام هر بار در آغوش کشیدنم ...

هزار سال هم که بگذر مادر همان مادر است ... و من اگر بعد از هزاران سال دیگر هم به بهانه ی زاد روزت ندایی سر دهم بازهم عظمتت را از یاد نخواهم برد ...

که ( م ، ا ، د ، ر ) تنها واژه نیست تنها معنا نیست ...که خود دنیاییست با تمام رنج و گنج و شادی و دلتنگی اش ...

و این منم که این جا حرف تازه ای برای گفتن ندارم...

و این منم که اینجا همه بهتم در برابر تو ...

چه بگویم ؟؟؟ خودت بگو ؟؟؟

تو هماره راهنمای لحظه های منی ...

تو که پرتو افکن شب های ظلمانی منی ...

خدا نکند که برنجی ز طفل نالانت

مادرم ... همدمم ... شادی شب های تنهایی ام

12 تیرماه سالروز تولدت مبارک

___________________________________


پ.ن:کی تا حالا با این همه تاخیر پست تبریک تولد،اونم برای مادر زده که من دومیشم

قاصدک هان چه خبر آوردی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در اوج قله های سرور مباد که شوم مغرور

گاه راز حضور را وجود باید و گاه سکوت

گاه سکوتت به بلندای فریاد می شود و به کوتاهی شکستن یک بغض و امتداد بارانی آن

گاه نشانه های مکرر

و در میانه ی این همه گاه دل من است که گاه و بی گاه تنگ می شود برای بزرگی  حسی به نام آشنایی

و لمس زیبایی واژه ای به نام دوست با تک تک سلول هایم...با عمق وجودم

آری می دانم که هستی اما این حضور برایم کافی نیست کافی نیست وقتی فقط و فقط نگاه نگرانت را به من می دوزی...

آری دلم تنگ  است برای کاهش فاصله و افزایش طنین آشنای محبت...

می دانم ..می دانم عمق داستان زندگی من انجاست که نگاه و گناهم هر دو یکی می شود...

همان نقطه که چشمانم اختیار از کف می دهند و متهم می شوند به جرم دیدن...

خودت گفتی...یادت هست؟؟یادت هست بار ها گوشزد کردی  آدمی هر اندازه هم که سخنور و سخنران باشد  تا تجربه ای در کوله بارش نباشد هیچ بارش نمی شود از دنیای معانی...

تا واگویه های دلش را لمس نکرده باشد نتواند بخواند و بماند آنطور که باید و آنگونه که شاید حق و اوج داستان زندگانیش باشد...

گفتی که گفتم:

محبوب و مطلوب آدمی همیشه از جنس مرغوب ترین ها نیست...

که این اعجاز آدمیت است که هر آنکس اذن دخول به دل یابد محبوب ترین و مطلوب ترین قلب ها شود...

ونیز هر شخص را شرایطی لازم و هر واجدالشرایطی را اراده ای ملزوم

گفته بودم می توان پایان مثبت داد به تمــام تردید ها...

می توان یاس و اقاقی را به یک اندازه فهمید...می توان با آینه ها شعر شعور را تکرار کرد...

اما هنوز هم از یادم نرفته است ارزش تک تک گلبرگ های همان رز پر پر شده

همان که فدای قدم هایت کردم و امروز دلتنگ آن روز هایم...


اراده ... توکل ... امید ... ... ... آتش

شاید یاد شاید باد

خیلی وقت است که حتی هوس نوشتن هم نکرده بودم..

اما امروز تنها به بهانه ی شیرین ترین بهانه های زندگی ام...

آن هم در این دقایق پایانی می نویسم...

برای پدرم...

برای بخشی از وجودم...

برای دلیل بودنم...

بگذار قبل از شروع داستان تازه گذری بزنم بر آن روز بزرگی که گذشت و من در عالم مجاز به شکرانه اش دستی بر نیاوردم و ندایی سر ندادم..

آری روز معلم...

چه بگویم و چگونه بگویم وقتی بااین همه شرمساری مرا توان بیان نیست

اما بدانید که ناسپاس نیستم ناسپاس نیستم وقتی با یک دنیا شور و اشتیاق این روز را نخست به نخستین معلمم تبریک گفتم...

یادش بخیر کلاس اولی بودیم و او هر روز مارا با دنیایی تازه آشنا می ساخت...

دنیایی که در آن ریا نبود...ظلم نبود..گناه نبود...

آخ که چه زیبا می نوشتیم بابا آب داد...

و او همیشه به سرکشی سرکش آ های من ایراد می گرفت...

و من همچنان بر حرف و عمل خود پافشاری می کردم...

آنقدر که نرم شود...

چه زیبا بود...وقتی برای نخستین بار خودت حرف به حرف واژه ها را کنار هم بگذاری تا به دنیای کلمات برسی......

و زیبا نیز زمانی معنا می یابد که در حصار مهر و تدبیر یک معلم محصور باشی...

تا مبادا که گزندی بر تو رسد از هرآنچه که....

غرق شور می شوم وقتی مرا به مصداق کالجبل الراسخ می خواند...و اطمینانم می دهد که دعای خیرش  تا ابد بدرقه ی راه من است

آری...

آن روز عظیم بیش از هر چیزی مرا به یاد والاترین معلم تاریخ، محمد مصطفی(ص) انداخت....

این بود که می گویم بزرگ هم که باشیم وامدار اندیشه ی بزرگانیم...

بزرگانی که چون فرشته هبوط می کنند برای به ظهور رساندن استعداد گل های زندگی..

و خوشحالم و برخود می بالم که در خانه ی ما نیز چنین فرشته ای هست...

مادر عزیزم بار دیگر روزت مبارک

...

و اما برسیم به موضوع اولی که گفتم...پدر عزیزم....

عزیزترین زندگیم...

بابای خوبم...

همونی که می دونم که می دونی چقدر دوست دارم...

...تولدت مبارک...

باغبون باغ امید...شاد باشی و برقرار

که من همیشه محتاج نگاه مهربونتم

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_

پی نوشت:ببخشید اگه از هر دری یه حرفی زدم

خوابم میاد