راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

مشرق در مغرب

صحنه ی غروب هیچگاه برایم دوست داشتنی نبوده و نیست

غروب را فرار غریبانه ی خورشید می دانم

خورشیدی که در خون خود می غلتد

به من بگو...

به من بگو ای خورشید از چه می گریزی...

از چه می گریزی که ارمغان گریختنت سیاهی شب است

و یک مشت ستاره که به روی آسمان پاشیده شده اند

از چه می گریزی که فرارت آسمان را به سوگ می نشاند

گرچه می روی و قدمگاه صدها عاشق را جلوه می بخشی

اما بمان،بمان که روزهای عمرم باقی تر شوند

بمان که شاید به لطف خودنمایی تو کور دلی ها کمتر شود

رفتنت را دوست ندارم

از آن صحنه ی خداحافظی بیزارم

حتی خودت هم از شرم سرخ می شوی

اگر نقاش بودم هیچ گاه این صحنه را مصور نمی شدم

من ... دریا ... آسمان ... و در انتهایش غروب

خیلی ها عاشق این منظره اند

عاشق امتداد آبی آسمان که چه غریبانه سرخ می شود...

اما نه

بازهم نه...

تو می روی...

من چطور شاد رفتنت باشم...

منی که عاشق صبحم ... عاشق آبی ها ...

از این سفر هر روزه خسته نمی شوی...

می روی که دلتنگ بودنت شویم و متشکر حضورت

مگر هستی ات برای که ملال آور شده

بمان برای دل این همه آفتابگردان

که جز تو به روی هیچ چیز و هیچ کس نمی نگرند...

بمان که رفتنت آنهارا نیز شرمگین ساخته...

نیستی ببینی چه متین سر فرود آورده اند و نگاه از هرچه غیر توست دزدیده اند

از مشرق تا به مغرب ...

از ناز تا به نیاز ...

همه مخلوق اوییم و همه مفلوک او


پی نوشت : در این غروب خواهش دلشادم از طلوع ناز نیایـش ...

هرچند گفتم غروب را دوست ندارم اما حکایت غروب های این ماه پرفیض و لحظه های ناب نیایش چیز دیگریست...

در این لحظات عرفانی شادی و بهروزیه هر روزه ات را از خدا خواهانم




تورو خدا این آفتابگردونا روشون به خورشیده یا دوربین

نظرات 6 + ارسال نظر
تنفس جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ق.ظ http://tanaffos.blogsky.com

سلام سعیده عزیز
صبح آدینه ات بخیر .
من که عاشق صبحم ...و عاشق آبی ها ....
مثل همیشه زیبا و خواندنی .

مجددا تولد نیایش عزیز و دوست داشتنی را تبریک می گویم و برایش لحظات خوشی را آرزو می کنم !

سلام
همچنین
من هم
ممنون از لطف و حضورتان

سهبا جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ب.ظ

نازدانه ام , غروب هم چون طلوع , خواست اوست و آفریده او ! پس حکمتی در خود نهان دارد و زیباست . آغازی از او و پایانی در او مگر می شود زیبا نباشد , وقتی ابتدا و انتهایش همه اوست و رسیدن به او ؟ خورشید اگر می آید , اگر می رود , وجودش در همه حال خیر است و برکت , که اگر وجودش دائمی حضور بود برای ما آدمیان ناسپاس , شک نکن ارزش وجودش را نه آنچنان که باید می دانستیم . به علاوه زیبایی شب را و آرامش نهفته در آن را و راز حضور ماه و ستارگان را مگر می شود نادیده گرفت ؟
ضمن اینکه فراموش نمی کنم غروب خورشید برای من , یعنی طلوع آن برای دیگرانی که از آن بی بهره بوده اند . پس راضیم به رضایش و به حکمتش و هر آنچه را مقدر نموده شکر می گویم ...

چه بگویم از قلمت و از نگاهت که اینقدر زیباست ؟

من هم چون شما شب و آرامش ژرف فضایش را دوست می دارم...
اما مثل آن خیلی هایی نیستم که عاشق منظره ی غروب اند...
کلا هیچ وقت صحنه های خداحافظی را دوست نداشته و نمی توانم آن را زیبا تعبیر کنم...
چه زیبا گفتید غروبش برای ما طلوعی دیگر است برای دیگران...
این که به این نکته توجه نکردم خودخواهی مرا می رساند
شکر...
شکر...
هزاران بار شکر..

سهبا جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:59 ب.ظ

آخ که نمیدانی خواندن این پی نوشت در این سرا چه می چسبد به آدم !‌ هنوز طعم شیرین و البته همراه با شوک , نیایش کاران با من است , تا دوباره ذوق زدگی خوانش این زیبا نوشته شما ... چگونه شکرم را به زبان بیاورم که تو باور کنی ؟!
اینرا از عمق دل میگویم نازدانه ام , از وقتی شناخته امت , همیشه حسرت نزدیک بودن به تو با من بوده , تا خودم سیر ببینمت و دخترکانم خواهری چون تو را به تجربه بنشینند و بدانند که می شود در سنی کم , بزرگ بود و بزرگمنش ... آنقدر از تو گفته ام برای یگانه ام که ... بشناسدت . کاش میشد خواهران همیشگی هم باشید ...
باز هم ممنونم مهربان نازدانه ام .

من تنها زره ای از حس شادی ام را بیان کردم
سحر با دیدن آن متن نمی دانی چه شوری در دلم برپا شد...
نمی دانی چه کودکانه اشک ریختم...
البته این پی نوشت قبل از خواندن آن درج شده بود...
خواهری دختران شما هم بس برایم افتخاریست
مهربانی از آن شماست

سهبا جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 ب.ظ

این آفتابگردانها هم هنوز سرگشته اند و حیران !‌هنوز دنبال رد پای خورشید در پس غروب می گردند وغافلند از اینکه روزی نو آمده است و خورشید را نمی یابند در ورای نگاه خود !‌ کاش غافل نباشیم عزیز دل ....

نه بابا این عکس رو گرفتن تا هرچی من از آفتابگردون جماعت تعریف کردم برملا کننش
آره مثل حکایت ما آدما وقتی به درای بسته خیره می شیم و غافل از هزاران در گشوده ای که در انتظار ماست...

جوجه اردک زشت جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:28 ب.ظ

سلام
حس خوبی ازغروب ندارم .بخشی از آن به یاد دلتنگی تنهایی و غربت ست و بخشی دردهاییست که با غروب آغاز میشن
خداحافظی بی معنیست چون به قول شعر پشت کامیونی از دل نرود هر آنکه از دیده برود و ارانی ها به این موضوع پی برده اند که واژه بدرود را در مقابل درود ساخته اند
آفتابگردان هم جزو مخلوقاتیست که مرا دیوانه می کند حتی نامش
ممنون بایت حضورتان

سلام
این شعر پشت کامیون مختص آنانیست که آقدر در دلمان ثابت هستند که هزار سال هم که از ندیدنشان بگذرد بازهم حضورشان در دل احساس شود
و خداحافظی پایانیست ابدی بر دیدار قریب های غریب
برای من تنها همان صحنه ی خداحافظیست که دلگیر است وگرنه بشر خیلی زود به ندیدن عادت می کند...
خواهش می کنم

بــاران شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ق.ظ http://the-rain.blogsky.com

سلام سعیده ...
مثل همیشه قشنگ و خوندنی .../ مرسی :)
ما هم !

سلام
ممنون عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد