راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

شادی از آن چشمانتان باد

می خواستم بگویم چه سخت شده نوشتن و گفتن این روزها برای من

به یاد آوردم همیشه اینطور بوده است که با گشودن این صفحه نمی دانم ها و چه بگویم ها هجوم می آورند در لابلای انگشتانم و سلول های مغزم و من آنقدر با کلمات بازی می کنم که در انتهای متن تنها خودم می فهمم چه فریب زیرکانه ای داده ام احساسم را

زندگی من که همه اش غم نیست ... زندگی هیچ کس اینطور نیست

و اگر آمار غم نامه هایم افزون بر شادی هایم می شود نکته جای دیگریست

که یا من آنقدر ناسپاسم که تنها پیله کرده ام به همین دو حرف غین و میم

یا لحن کلامم ملامت بار و ملالت انگیز شده

ببخشید اگر تازیانه های واژگانم دیواره های احساستان را می آزارد

ببخشید اگر از خواندن واژه هایم لبخند چهره هاتان محو می گردد

که به خدای احد و واحد سوگند قصد و غرضی در امتداد هیچ یک از واژگان من نیست

دلم سکوت نمی خواهد

دلم غروب نمی خواهد

و انگشتانم عاشق فرود آمدن بر دکمه های کیبرد اند

چه می شود کرد

چه می شود گفت

باور کنید زندگی من هم مثل خیلی ها مواج شادکامیست 

مواج قهقه های غیر قابل کنترل

اگر جایی ... واژه ای وکلامی این احساس را میهمان جانتان کرده است که نویسنده ی این متون چقدر دل آزرده و اندوهگین است بدانید که اشتباه محض بوده و بس

که نمی دانم چرا نمی آموزم شادی هایم را شادتر تفسیر و تصویر کنم

من اینجا مانوس وجود دوستانی هستم چون سهبای نازنین که به جرات بگویم خلاف خیلی چیزهارا برایم اثبات کرده است که بارها و بارها مهربانیش را سپاس گفته ام و بازهم کم گفته ام

دوستانی چون تنفس نازنین که شاید نداند و ندانید چطور گاها لابلای کلامشان دستم را می گیرند و راه می آموزندم

نه مریم جان فکر نکن مخاطب خاص این پست تو بوده ای و چون تو گفتی بنویس اما شاد اما برعکس همیشه اینها را می گویم

نه نازنینم می گویم برای آن عزیزی که نمی دانم کیست ولی نامه می دهد که این چه غم و ماتمیست که در میان کلماتت موج می زند

که می گوید آخر دختر تو چقدر سن داری و چقدر درد کشیده ای که انقدر نوشته هایت بوی دلتنگی می دهد

و من وقتی شاهد کلماتش بودم یک دنیا بهت یک دنیا شرمندگی سرریز لحظاتم شد که چرا

واقعا چرا ؟؟

من گاها از روی شوق می نویسم و گاه غمگینم اما هیچ وقت غم لحظاتم آنقدر نبوده که حس کنم چنین تاثیری در خواننده ام خواهد داشت

باور کنید

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ

پی نوشت : حرف های دیگری آماده کرده بودم برای بیان اما بهت این جریان آنقدر زیاد بود برایم که نتوانم سکوت کنم 

+گرچه دانش آموزیم و آن هم سال سومی و امتحانات نهایی و تاثیر انکار نشدنی معدل در کنکور و کلی چشمان منتظر اما بارها و بارها یاد می کنم تک تک دوستانی را که فقط به اسم مجازی اند و قرین لحظه هایم

+سعی می کنم ماهی ، باری ، یادی بگذارم از خود در این سرا تا حداقل ترتیب ماه ها در آرشیو زمانی وبلاگم به هم نخورد و نشود مثل اسفندی که به وضوح مظلوم واقع شده


شادی ازآن چشمانتان باد


بعد نوشت : لطف نقاشی اونم طرح های آبرنگ به رنگشه بخصوص اگر تصویر مورد نظر نقشی از شالیزار های شمال باشه حالا یکی بگه کجای این تصویر به آدم ایده ی نوشتن میده

گذشته در پیش است

زندگی امروز ما میراث عاطفه ی گذشتگان ماست

و حرف های امروزمان سکوت دیرینه ی آنها

و به قطع رنج های امروز ما گنج های فردا را در پی خواهد داشت

که عشق من به آینده آنقدر زیاد هست که از امروز برای فردا هایم نیازی ساخته باشم

و همچنین شوقم برای زیستن

گذشته و آدم هایش تنها برای درس دادن به ما عبور نکرده اند

گذشته آمد تا آینده را بسازد

و این کور دلی مردم ساده اندیش است که تنها به ظاهر آدمی و هر شی ممکن می نگرند

امان از این همه افکار مومیایی شده

گرچه در زندگی ، برخی ها فقط پیچک اند و مستلزم تکیه گاه

اما چنار و سرو هم کم نیست

قیام عاشقانه ی گیاه در مقابل نور هم می تواند درسی از درس های مکتب عرفان خداوندی باشد

هر از گاهی بایست و ببین هرچه رفته ای هرز رفته ای

اما درس بگیر برای استواری قدم های آتی

جلال و جبروت آدمی تنها به نیک خویی نیست ...

در وجود هر کس باید آنقدر غرور و قدرت باشد که بدو ابهتی ببخشد

گرچه تکرار مکررات ملال آور است اما هرکه کوششی در این راه کرده است تنها برای موثر ساختن آنچه هست و درست است نموده و نه فقط قلم فرسایی بیهوده

که همه می دانند ، نوشتن واژه آرایی نیست ... نوشتن به تصویر کشیدن تصورات و اندیشه هاست با سلاحی به نام قلم و هرکه اندیشه اش ژرف تر قلمش و یادش ماناتر...

گذشته رفته است تنها برای ثبوت آینده و پاشیدن گرد امید در میان بشر

گذشته رفته اما زیستن در گذشته و باگذشته در وجود خیلی ها به یادگار مانده است

خوشا آنان که دچار افسوسند

و خوشا من که غرق خواهشم

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ


پ.ن : تو شبای عزیز قدر یک لحظه یاد عموی عزیزم از جلوی چشمام محو نشد

عمویی که من هیچ وقت ندیدمش ... مهندس حسین آقائی که در راه مشهد_سرایان و به شوق دیدن مادرش هیچ وقت به مقصد نرسید و همسر و پسرش رو که فقط دوهفتش بود تنها گذاشت

کسی که داستان عاشقی اون و همسرش بعدها شد افسانه ی فامیل

روحش شاد


بعد نوشت : خداحافظی کردن از کسانی که تا کنون سلامی هم میهمانت نکرده اند احمقانه ترین کار است.


هشتم نوشت : نمی دانم امشب ساعت یک باید یه اتفاقی را انتظار می کشیدم

نمی دانم مفهوم این خواب ها چیست

اما آنقدر آشفته ام کرده که تا خیلی وقت گوش به زنگ باشم و حضور عقربه ها روی عدد یک را فراموش نکنم

حرف های امروز و رنج های فردا

 

باز هم از بازی روزگار بگویم و راز و رمز وشکوه و شِکوه ی آفرینش

یا از خودم و خودت و دگر مخلوقات دوپا ؟

از بازی یا بازیگر

که بازیگر های روزگار هم خود دسته دسته و فرقه فرقه اند

که یکی بازیگر نقش انسان و دیگری در برابر حیوان شرمگین

یکی در پی درک حضورش و دیگری خسته از وجودش

یکی خود فروش و یکی خدا فروش

چشمانت را اگر به کار بیندازی در اکناف و اطراف بسیار می بینی بازیگرانی را که خود بازیچه ی دیگری هستند....

کسانی که از بازی کردن و بازی خوردن خسته نمی شوند...

شرمم می آید به روی بشری بنگرم که آسان خود را ملعبه ی دست دیگری می کند

و پاسخش تنها خستگیست ...روزمرگیست ...در پی تازگیست ...

حال و روزش معلوم

از هر چهار راه و گذر گاهی که عبور می کنم تابلوهایی در مقابل چشمانم خودنمایی می کنند که به خیال خود می خواهند مقام زن را یادآور شوند ...

آخ که با دیدن بعضی از این تابلو ها یاد بچگی هایم می افتم ...

آن زمان که آموخته بودیم رویاهایمان را به تصویر بکشیم ...

چه قرار است بر سر نسل بشر بیاید...

به کجا قرار است برسیم

تا کجا باید برویم

جدا از هر مسئله ای بگو ببینم ارزش زن همینی است که در حصار قاب تابلوها به رویت چشمک می زند...

این چیزهای روی تابلو که تابلو اند...

درد ما نهفته در درون ماست ...

مشکل ما این است که با شوق ارزش هایمان را نیاموخته ایم...

فکر کردیم ارزش ها هم درس دانشگاه اند که به هر نحوی  باید حفظشان کنی به شوق مدرک... همین است که نمی توانیم در عمل حفظشان کنیم...

فکر کردیم قرار است همچون طوطی باشیم...

کسی درونی کردن یک ارزش را به ما نیاموخت...

بلکه عادتمان دادند و در گوشمان خواندند ترک عادت موجب مرض است

فراموش کردیم کسی که 10روز به پاکی عادت کرد رفته رفته سیاهی لکه ها هم برایش عادت می شوند

عادت کردیم که شدیم این

که متفاوت بودن برایمان بی مفهوم شد ...

که هزار راه ها خالی ماندند چراکه بشر تنها به چند راه آن عادت داشت...

امتحانش ساده است..

شناخت کسی که ارزش هایش را شناخته و اویی که عادت کرده

همین چیزهاست که به زندگی کسالت می بخشد..

همین چیزهاست که حس ناب تازگی را از ما می گیرد و باعث می شود به تمنای همین حس دست دراز کنیم جلوی هر عابر و رهگذری

همین چیزهاست که بعضی هارا حقیر کرده

و می دانم که فردا بزرگترین ضربه را از همین راه خواهیم خورد...

از ویز ویز هرروزه ی مگس های اطرافمان...

جنگ روانی یعنی همین...

همین که آنقدر برایت تکرار کنند که تو عادت کنی و بی فلسفه انجام دهی...

و اشتباه گذشتگانمان هم همین است...

جدایی از سنت ها درد امروز نیست اما درد فردا و فرداهایش خواهد بود...

همین که بی هیچ آگاهی و بدون لحظه ای تفکر مجبورمان کردند که کارهایی را انجام دهیم با مارک سنت...

غافل ازاین که یک دنیا فلسفه و مفهوم پشت بند آنهاست

مدافع سنت گرایی نیستم...

اتفاقا با بعضی هایش هم به شدت مخالفم

اما مطمئنم آنها هم چون دستخورده ی بشر شدند امروز منسوخ اند

اگر بخواهم بحث این پست را ادامه دهم می رسم به مبحث علم و دین

که یکی یک دنیا فاصله میان آنها می بیند و بر عکس روز به روز قوانین قرآن با دلایل علمی به اثبات می رسند.

یک سوال به نام زندگی

به آسمان هم که صعود کنی باز یک سوال پررنگ و بی جواب در جلوی دیدگانت جلوه می کند...

سوالی به بزرگی زندگی و جوابی به خاموشی بندگی...

در زمین هم که باشی هرچند ریشه هایت در خاک استوار و استوار تر شود این سوال هم پررنگ و پررنگ تر می شود

درکل هرکجا باشی چه در خاک و چه در افلاک بازهم این سوال به قوت خود باقیست...

شاید می خواهد انسان بودنت را به رخت بکشد...تا مبادا دور شوی و فاصله بگیری از آدمیت

که آدمی را آدمیت باید

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود

زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است

زندگی هم می تواند بزرگترین فلسفه ی تاریخ باشد و هم ساده ترین مسئله ی ممکن

بسته به دیدگاه من و توست...ودریچه ای که از ان به روز و روزگار می نگریم

زندگی را مفسری با حوصله لازم است به نام عشق...

تا دل ندهی هیچ نخواهد شد و به هیچ نخواهی رسید...

شاید زندگی یک بازتاب باشد از هویت و درون آدمی...

و شاید یک جسم که انعکاس دهنده ی دانسته ها و آموخته های آدمیسیت...

و شاید خود نوری باشد برای دستگیری از انسان ها....

آری می توانیم چنان زندگی کنیم که زندگی ما وسیله ای برای هدایت باشد نه فقط موضوعی برای گذراندن اوقات...

مگر نه این که امده ایم تا هر ناممکنی را ممکن سازیم و هر شایدی را باید...

پس چرا به پیروی بقیه ی آدمیان ما نیز شعار نمی توان و نمی شود سر دهیم....

در زندگی ات تا به ژرفای عشق نرسی انگار هیچ در چمته نداری...

هوای تنفسم تازه تر شده است

اگر این روزها خاموشم و هیچ نمی گویم...اگر از سوز هایم سخن آغاز نمی کنم...مپندار که در نازم

بلکه همچنان غرق نیازم...

بدان که مرا غمی به وسعت خودم گرفته...

و در این میانه منم یکه و تنها که بایستی دریابم کجای داستان هستم...

منم که تا ابدیت زندگیم با خودم هستم تا به خدایم برسم...

منم که باید پل بزنم و راه آسان کنم...در جاده ای که تاکنون صافی مطلق از ان ندیده ام...

هیچ کس ندیده...که گویند هرچه ره دشوار تر رهرو مقاوم تر...

ومن در نبرم آری نبردی با خودم...میان اراده و امکان...میان تنهایی...

این شب هایم همه می گذرد و من تیک تیک ثانیه هارا نمی فهمم.....

بزرگ شدن...بزرگ بودن و بزرگ ماندن...همه با هم در آمیخته...

اما هنوز هم منطق مطلقم...

گاه می اندیشم چه خواهم شد...چه خواهم بود...در این زمانه و در این روزگار...

چرایی بودنم...و چگونه ماندم فقط در ذات اوگنجد...پس نمی پرسم...سکوت می کنم...

فقط کنجکاوم بدانم چه خواهم بود...؟؟!!!

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ

خاص نوشت:ای آنکه محتاج خانه ام هستی چه بگویمت وقتی...؟؟!!فقط می نگرم... می نگرم به این صفحه که تا کنون برایم رازها و حرف ها گفته...

آیا شرمت نمی آید؟؟

این خاص نوشت ارتباطی به پست بالا ندارد...

بینهایت بیــــــــــــــــــــــــــــــــــــنهایت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

متاسف می شوم اگر نفهمند...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.