امروزم را همین بس...
هجوم یکباره ی خیال و غوغای درون....
و منی که در آستانه ی دریافتن خود وامانده ام...
وامانده از قبیله ی آشنایانی غریب و ناآشنایانی قریب...
و حرف های امروزم چه گنگ می زند...
اما در واژه واژه اش برایم دنیایی نهفته است...
نشسته ایم و انتظار می کشیم آمدن بهار را...
بهاری بهارانه...و بهانه ای جاودانه...
بهار بهانه ی طبیعت است برای نو شدن برای آغاز دوباره...و برای انقلاب...
انقلابی محسوس و ملموس تا بیش از پیش با طبیعت مانوس شویم..
بهار ارمغان طبیعت است که اگر بدان ننازد به چه نازد به که نازد...
و اما سوال...
بزرگترین ارمغان طبیعت و سرشت ما در چیست؟؟
که بدان می نازیم وگاها در ره اثبات آن می بازیم...
بگذریم...
اما حتما تاکنون اندیشیده اید که چه حس غریب و مجهولیست وقتی در استانه ای قرار بگیری که هیچ از امتداد آن نمی دانی...
و نوروز روایتگر همین حس است...
چراکه نوروز آغازی دوباره در دفتر تاریخ ایرانیان است و بهانه ایست تا گذری بر خاطرات یکسالیمان زنیم و یادی کنیم از آنانی که در خاطرمان عزیز محسوب می شوند
...
امید آنکه در سال جدید هم شاکران شوکران الهی باشیم
ایام به کام
27 اسفند ماه 1389