راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

مدعی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در بندم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امروز از اون روزا بود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بازم دلم گرفته

دل از اندوه غمی نالان است و خودش نیز در این بحبوحه سرگردان است 

سوز و سازیست که نتوان گفتش،رمز و رازی که از آن در تاب است 

دل و جانم به تمنای نگار تا به کی در.... 

 

نمی دونم،نمی تونم ادامه بدم...اصلا نوشتن یادم رفته،اصلا خودم یادم رفته...اصلا حالم خوش نیس 

ــــــ . ــــــ . ــــــــ . ـــــــــ . ـــــــــ 

پ.ن۱:امتحانات ترم یک باتمام مصیبتاش از راه رسید...الهی به امید تو

...

پ.ن۲:با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز در آمیخته مشو که در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش 

9دی ماه 1389

دلتنگم

امشب حسی مرا در بر گرفته به وسعت تمام دوری هامان

به وسعت تمام آبی ها...نیلی ها...

امشب دلتنگم،امشب در این دلتنگیه خوش آهنگم گم شده ام

امشب به دلتنگی ام رنگ آبی می زنم...

می خواهم روی دریا دراز بکشم و دلتنگی ام را با آسمان قسمت کنم...دستم را دراز کنم و از دامان آسمان ستاره بچینم...

می خواهم به دلتنگی ام جلوه ای شاعرانه ببخشم...چرا که عاشق این دلتنگی ام..

روحم آنقدر سبک شده که فکر می کنم اگر در باد بایستم باد مرا با خود خواهد برد..

به کجا؟؟ به دوردست ها..!! به ناشناخته ها..!!  به آنجایی که دیگر در آن رنج نیست،دوری نیست،غم نیست...

آه که این حس را چقدر دوست دارم....دلم می خواهد خودم را در آغوش بگیرم و در هوا چرخ بزنم...

بچرخم و بچرخم،آنقدر بچرخم که سرم گیج رود و از فرط خستگی نقش زمین شوم.... 

7 دی ماه 1389

شکرانه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بی تاب

تشنه ام، عطش تمام وجودم را فرا گرفته است... 

سرشارم از حسی به نام خواستن.. 

خواستنی عجیب اما مقدس،محتاجم به تقدّس این خواستن.. 

لبریزم از بودن؛اما چگونه بودنی؟؟!!؟؟ 

هستم،اما به چه قیمتی...قلبم بدجور در کنج قفس سینه می تپد...گویی دیگر تحمل ندارد... 

بی تابی می کند...اما چرا؟؟  

می خواهم بدانم...می خواهم آنقدر بدانم که در دانسته هایم غرق گردم... 

آنقدر که دیگر نتوانم...نتوانم... 

چرا آنقدر باید در فیزیک و شیمی و ... و ... غرق شویم،که دانستن وظایفمان در آن میان رنگ ببازد 

مگر او فرمان دهنده نیست و ما فرمان بردار... 

بیزارم از کسانی که از هر چیز به نفع خود برداشت می کنند،ای آنکه ادعای دین شناسی و دین باوری داری،ناعادلانه نیست که دین را بازیچه ی خواسته هایت کنی... 

 

به خداوندیه خدا قسم نامردیست... 

ــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ ـــــــــــــــــــ 

خسته ام از شعار های بی عمل...خسته... 

ـــــــــــــــــــ ــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ 

 

پ.ن:دوروز پیش مطلبی تحت عنوان«انزجار از عشق های زمینی» تایپ شد،اما به لطف بلاگ اسکای به ثبت نرسیده پاک گردید. 

 

2 دی ماه 1389