راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

رمضان المعظم

بعد از ماه ها انتظار بگو تا ببینم ... ماه را دیدی ؟؟

بعد از هفته ها بی تابی و غم های شبانه ...

بعد از روزها رنج و روزمرگی بی پایان

بعد از ساعت ها و ثانیه ها بیتابی این قلب نالان

نگو رمضان آمده برای تهذیب نفس ...

نخست بگو تا ببینم نفسی و نفَسی برایت مانده

دلتنگ سال های رفته مباش

غمین عمر بر باد رفته مباش

تنها خودت باش

اگر خدایت را می خواهی

سال ها پیش رمضان بود و من بودم و یک ربنا که موقع اذان نوید ازلی می  داد

از آن روزها ی زیبا و اتفاقات شیرین چند صبایی می گذر اما من همان منم و ربنایی نیست

که شوقی نیست

شوری نیست

روزه هایم هم دیگر مثل آن روز ها نیست

بزرگ می شویم که چه 

از ریشه هایمان دور می شویم که چه

به آسمان برسیم ؟؟

او که خود گفت از رگ گردن هم نزدیک تر است ...

پس از این جا تا به کجا می روی ...

می روی تا اثبات کنی رفتن آموخته ای و همچو آبشاری و پیرو ماهی ...

نه اندکی صبر کن ...

بایست...

عشق همین نزدیک است

یکی طلب مغفرت میکند و دیگری ناله سر می دهد

این ها را نگفتم که تفاوت بشر را به رخ بکشم

گرچه روزه بر جسمت ضعف می نهد

اما روحت را ثبات می بخشد

در میان همین رمضان قدری نهفته است که قدر و قدرتش برایم با هیچ چیز مساوات ندارد

که چنان روحت را دگرگون می کند که زبانم از بیان قاصر است

همین شب قدر پارسال راه زندگی ام را برایم روشن کرد و من هنوز که هنوز است شاکر نعمات اویم ...

فکر کن چند سال دیگر کجاییم ...

چند سال دیگر حس آنانی که در جایگاه مایند چیست

چند سال دیگر عابری پر مدعا از کنارم عبور می کند و لبخند مستانه ای می زند و مرا شوریده احوال می نامد؟؟

یا که نه این منم که بر اوج قله ایستاده ام و به روی تک تک بینندگانی که چشم دیدنم را نداشتند می خندم...

نکند چند سال و صبای دیگر رمضان برایم حتی شوق و شور امساله را هم نداشته باشد

چرا انقدر از آینده ترسانم

چرا انقدر بزرگ شدن برایم سخت است

تو برایم بگو سِر دفتر تقدیر چیست ؟؟

تو برایم بگو ... بگو به اندازه ی تمام آن هایی که می خواستند بگویند و نشد

بگو این آرامش نهفته در این چند خط چیست که تا نوک انگشتانم را که تند تند بر پیکره ی صفحه کلید فرود می آیند را هم محصور خود ساخته ...

چه سری در قلم نهفته است که خدا آن را لایق قسم دانست

و امروز همین قلم و همین شوق نوشتن است که امیدم می دهد

آرامم می کند ...

به سوی تو

مقصد و مقصود تویی...پس من چه باشم که بگویم....که حرفی بزنم...که نجوایی کنم...

اگر تلاشی کردم...خواسته ام پاره کردن هرچه زنجیر و هرچه بند بود که بر بند بند بدنم زده بودند...

اگر ناله ای سر دادم...

اگر زخمی زدم...

اگر مرهمی بودم...

اگر.....

همه را بگذار به پای بچگی هایم...

همه را بسپار به باد...تا ببرد از یاد ...

خسته مشو...دلخسته مشو....وابسته مشو...

نه کسی هست که از عمق وجود طالب نگاه های هرچند خسته ات باشد...

و نه هر آنکس که بتوانی سنگینی رنج را با او قسمت کنی...

که زمانه چنان است قلب هایی پوشه از رنج و چهره هایی پوشیده از رنگ...

با کوتاهی سقف اسمان دلم چه کنم...؟؟

که از بلندای نگاهت بدان می نگری....

و من از نردبام نور بالا می روم...تا سرکی بکشم در کوچه باغ خاطره های خیالی ات...

و آن سایه و ان سایه که چه ساده با سیاهیش تمام داشته هایم را زیر سوال برد...

و من که هنوز پا برجا ....همین جا ایستاده ام

شاید در باد....

شاید در یاد....

ــ-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_

امشب ولادت امیر مومنان....

فردا آغاز ایام البیض...

و فردا هایش.......................................

قلم بهانه می گرفت...نشد که خاموشش کنم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فریاد شیدایی من(نشد که نگویم)

قرآنم را که از اتاق بردند دلم پر کشید... 

گویا مشتاق تر شدم... 

تشنه تر شدم... 

ته دلم خالی شد و نبودش خلا ای بر وجودم گشت... 

اما نا امید نشدم... 

چشمانم را بستم و با تمام وجود گوش کردم... 

با گوش جان... 

آری صدای قرآن از دور دست ها به گوش می رسد... 

نوای لا اکراهَ فِی الدّین در فضا طنین انداخته است 

... 

اما خدایا! واهمه دارم از آن لحظه که  ندا سر می دهی: 

ان الذین آمنوا... 

با خود می اندیشم نکند من جزو مخاطبان این ندا نباشم.. 

نکند به ظاهر مومن باشم ... 

شیدای این میدان منم...پیدای این میدان تویی 

محتاج این وادی منم...مرهم تویی درمان تویی 

گر من بدم...عصیان گَرَم...تو خالقی  رحمان تویی 

دل عشق بازی می کند...راز و نیازی می کند..  

فریاد و سازی می کند...سودا گر سازم تویی 

همراز و دمسازم تویی 

فریاد من جز اه نیست...اندوه من بیراه نیست.. 

گم گشته ام ..وابسته ام...به عشق تو دلبسته ام

هرگز فراموشم مکن...در سوز و اندوهم مکن... 

با درد خاموشم مکن...  

خدایا دلم به درد آمده است... 

پس کی حجتت را آشکار می سازی..؟  

تا به کی دست نیاز بر آستان بی نیازت برآورم؟؟ 

تا به کی با ناله و سوز صدایت کنم..؟ 

باید شتاب کردباید تند تر حرکت کرد 

مگر وعده ی او به بنی اسرائیل را از یاد برده ایم...؟ 

عَسَی رَبُّکُم اَن یَرحمَکُم و اِن عُدتُّم عُنَا وَ....  

از بنی اسرائیل که بدتر نیستیم...که اگر هم باشیم باز هم باید حرکت کرد که من عاشق آبشارم... 

باز هم می گویم و فریاد می کنم در وادی حق ماندن واماندن است و رفتن رسیدن... 

امشب بیشتر از همیشه صدایت کردم... 

عاشقانه تر خواندمت ... 

خدایا!مرا دریاب که دل دریایی ام بی تو مرداب است ... 

امشب دوباره آغاز می کنم...

پس: 

السلامُ علیک  

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ

پی نوشت:

عاشق که باشی فصلی جدید فرارویت گشوده می شود... 

فصلی به وسعت تمام زندگی ات... 

شیدا که باشی شاعر می شوی... 

غرق می شوی در دنیایی دگر که در آن دردی نیست جز دوری... 

مناجات

ماه هاست از خودم دور شده ام...ماه هاست تمام اندیشه ام دیگران بوده اند... 

هفته هاست برای این و آن تلاش می کنم... 

و امروز... 

چه خلوت غریبانه ای داشتم... 

امروز خودم را دیدم...امروز آرزوی روز تولدم برآورده شد... 

جلوی آینه نشستم و به خودم اندیشیدم... 

خدایا کجا ایستاده ام...به کجا می روم... 

در پی چه می کوشم... 

خدایا امروز درخلوت غریبانه ام بودی...و فردا در لحظه لحظه ی زندگی ام... 

پس غریب نیستم...تنها نیستم...تورا دارم...تورا می خواهم.... 

پرده ی لطیف اشک جلوی چشمانم را احاطه کرده....چقدر نزدیکی... 

دستم را دراز می کنم...با تمام وجود احساست می کنم...تنها ترین عشق من... 

برترین من...گام هایم را استوارتر گردان... 

محبوب من...مطلوب من...نکند پایم بلغزد در مسیر طلب تو...نکند بخواهم و نخواهی... 

نه...مگر میشود...عبد عابد باشد و معبود نخواهد... 

مگر می شودعاشق باشم و عابد نباشم... 

مگر میشود عابد باشم و.... 

دلم شکست...دلم شکست وقتی بنده ی بنده ات بودم.... 

وقتی برده ی عادت هایم بودم... 

چه زود نجاتم دادی و چه خوب صبرم دادی... 

و چه مطلوب فهمم دادی... 

اما بازهم باش...درکنارم...میدانم که هستی...اما... 

نکند رهایم کنی...نکند ناامیدت کنم... 

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-

پیدای ناپیدای من...شورم هویدا گشته است... 

در گوشه ای از این زمین...خورشید پیدا گشته است...  

مستی من از هست توست...هستی من هم وصل توست.. 

فاعل ترین مفعول ها...ناصر ترین منصورها... 

شب جمعه ای یادت کنم...در اوج پیدایت کنم... 

معراج من منهاج توست...جان و دلم ماوای توست... 

جانم تمنا می کند...مغزم تقلا می کند... 

گفتم بدانی جای تو...عقل و دل و دین من است... 

تا زنده ام جوینده ام...جوینده ای یابنده ام... 

با این زبان قاصرم...دیگر چه گویم خالقم..؟؟ 

گویی توان از کف دهم...من عاشقم...من عابدم...

 ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-  

... 

دعایم کنید

 

19 اسفند ماه 1389

جوینده ی اویم (روایتی کوتاه در زمینه ی انقلاب)

 به نام پروردگار رحمان و خالق جانان...که گر هستیم به فرمان اوست و گر نیستیم به حکمت او... 

گر رهروییم...اوست مارا رهنما...و گر ایستاده ایم محکومیم به فنا...التیام جان های مجروح است و مایه ی سرور در جور و سختی...لایزال است و ابدی... 

خدایی که اگر خداست صاحب تمامیه ی جان هاست...و تو مپندار که این سخن خطاست  

بارها خداییش را به چشم دیده ایم و بارها گوش را از شنیدن حق منع کرده ایم...و باز هم خود را از سالکان طریقتش می دانیم...و بر این سخن می مانیم

 

و امروز به بهانه ی هموست که می نویسم به بهانه ای زیبا آه می کشم...و هق هق کنان شعار یاحق سر می دهم...  

که می گویند این روزها روزهای دگرگونیست...می گویند در این روزها تحولی عظیم رخ داده...می گویند حق آمده و نوید نابودیه باطل را به ارمغان آورده...و می گویند و بازهم می گویند... 

و گروهی نیز می پویند...گروهی پوینده و جوینده ی راهند و باید گفت آفرین بر این گروه...که شعار بی عمل سر دادن چه حاصل...اگر گوینده اید جوینده نیز باشید...که راوی ی تنها در این دنیا 

.. 

روایت انقلاب حامی می طلبد...حاوی می طلبد...همه و همه در کنار یکدیگراند که معنا می یابند... 

که من اگر امروز از گویندگانم...فردا صددرصد از پویندگانم...که ایمان دارم در این برهه ماندن واماندن است و رفتن رسیدن... 

رسیدن به هر آنچه که ارزش رسیدن دارد...و تو مپندار که (ا ر ز ش) فقط یک واژه است...که اگر تنها واژه هم باشد مقدس است و محترم و برای من دلیلیست تا ادامه دهنده ی راه آنانی باشم...که همیشه گفته ام تا جان در بدن دارم مدیون آنانم... 

و امروز می گویم در همین لحظه و در همین سرای که سرتاسرش سوز و ساز من است... 

مـــــــی خـــــواهـــــــــم پـــــــــویـــــــــنده و جــــــــوینده باشم...و در راه رسیدن با جان و دل تلاش خواهم کرد و دلگرمیم تنها خدایه من و است و بس...که جز او نخواهم و بی او نمانم... 

و ایمان دارم که: «اِنّ اللهَ لایُِِغَیِرُ ما بقومِ حتّی یُِغیِّروا ما بِانفُسِهِم...» 

لینک این مطلب در سایت آفتاب

15 بهمن ماه 1389

به نامش...به یادش...در پناهش

 

دل در طلب جانان یک لحظه نخواهد خفت

ما راه که می پوییم..خوبی زکه می جوییم

سر منزل ما اوییست کز بهر طلب گوییم

معبودی و محبوبی...مطلوبی و معشوقی

پیدایی و ناپیدا...دارایی و دل هارا

در وصل وصال خود بی تاب کنی گویا

ای نامیه و سردم دار..ای حاوی و ای غم خوار

دانای نهان هایم..ای محرم اسرارم

تا وصل و لقای تو..تا کی به تمنایم

تا کی ز طلب سوزم..معبودم و محبوبم 

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ 

رحلت جانگداز نبی مکرم اسلام محمد مصطفی(ص)  

و شهادت امام حسن مجتبی(ع) بر دوستداران 

و عاشقان اهل بیت عصمت  

و طهارت تسلیت باد.

13بهمن ماه 1389