راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

منم مامان بزرگ می شم؟؟

 امروز حس کردم قرن هاست دارم زندگی می کنم...گویی هر اتفاق بار دوم است که دارد در زندگی من رخ می دهد 

امروز خود را جای مادر بزرگم دیدم...واقعا من و امثال من هم به آن سن خواهیم رسید.. 

پیری..کهولت سن...آخ که چقدر دلم هوای پدر بزرگم را کرد،آخ که چقدر مرا می فهمید...اول ابتدایی بودم که رفت...رفت به آنجایی که تا ابدیت فاصله ی چندانی ندارد..رفت و رفتنش بر من دشوار بود..بر هممان دشوار بود...ولی برای من کمی فرق می کرد،آخر مرا عزیزکرده ی او می نامیدند... 

*** 

گوشه ی اتاق سر جای همیشگی اش نشسته بود...داشت قرآن می خواند...کنارش نشستم..با همان لحن بچه گانه ام صدایش زدم...سرش را بلند کردو لبخند زد...دفترم را جلویش گشودم... 

بابا بزرگ چطوره؟؟امروز تازه اینا رو یاد گرفتم؟؟؟خوب نوشتم؟؟؟ 

آخ که تک تک این واژه ها از خاطرم محو نمی شود...در جوابم دستی بر سرم کشید و گفت..گفت... گفت...آخ که حرف ها چه خوب می مانند و آدم ها چه زود می روند...تحسینم کرد و گفت..سعیده آیندت روشنه.. 

آن روز ها که بود این واژه ها کمی برایم ثقیل می نمود..اما این روز ها که نیست..درد نبودنش از هر چیزی سنگین تر است... 

خدایا روحش را شاد و با خوبان محشورش بدار... 

                                                                      آمین

1 بهمن ماه 1389

اختصاصی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فهم یا...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلم داره می ترکه

خسته هستم..خسته از تکرار های بی هدف...خسته از بودن..شدن..یا هر هدف
قلبم از اندوه سرشار است و بس...تشنه ام..عطشان تر از هر همنفس
در دلم غوغا و چشمم ماتم است...آخر این بدبخت هم یک آدم است
تاکی آیا در تکاپو و نشاط واهیم..گم شوم تا نشنوم بیزاریم
تاکی آیا درد را مرهم شوم..التیام زخم های غم شوم
قلبم از این درد ها مملو شده..چشمم از دیدار ها پر.......   

ــــــــ..ـــــــــــ..ــــــــــــــ..ــــــــــــ..ـــــــــــــ 

پ.ن1:این روزها از خستگی مرا حتی توان بیان نامت نیست چه رسد به... 

ــــــــ..ــــــــــ..ـــــــــــــ..ــــــــــــ..ــــــــــــــ 

پ.ن2:درحوالی کوچه پس کوچه های مهربانی..گر نشانی از من بود آن را به خاطر بسپار..شاید این نشان روزی گواه بینشانیم باشد  

ــــــــ..ــــــــــ..ـــــــــــــ..ــــــــــــ..ـــــــــــــ 

پ.ن3:خدایا بر من ببخشای..نابخشودنی هایم را 

.. 

خواستم بگویم هیچم..دیدم این روز ها هیچ هم دیگر هیچ نیست...

20 دی ماه 1389

بالاخره بارید...(برای باران)

ببـار،ببـار که ماه ها و هفته هاست چشم انتظارت هستم،چشم انتظار آمدنت...

بیا و ببین حال و هوایم را...ببین چگونه چشمانم به تمنای حضورت به آسمان خیره شده اند..همان چشمان مغرور و لجبازی که بارها زیر رگبارهایت به درد آمدند اما باز هم دست از دیدن بر نداشتند...

همیشه آمدنت برایم توام باشادمانی بوده و هست...

چند سال پیش را به خاطر داری،وقتی بعد از یک ماه دلتنگی وانتظار عزیزانم را ملاقات کردم،وقتی آمدنشان را جشن گرفته بودم...در بزم صمیمانه ی ما تو نیز حضور داشتی..همانطور که اشک شوق بر چهره ام جاری بود رگبار های ملایم تو نیز گونه هایم را نوازش می داد...

وای خدا حال که بیشتر می اندیشم،آن تابستان به یاد ماندنی و خاطره انگیز در ذهنم تداعی می شود...«مکه»...درست در اوج گرما...ناگهان باران بارید...درست همان زمانی که در حجر اسماعیل نشسته بودم و دست نیاز بر آستان بی نیاز محبوبم دراز کرده بودم...باریدی..باریدی...غرق شادی شدم...همگان نماز شکر به جای می آوردند و من همچنان به آسمان چشم دوخته بودم...

همه برای اینکه خود را به زیر ناودان طلا برسانند به هم تنه می زدند...ومن بازهم مثل کودکی لجباز سرجایم ایستاده بودم و قدم از قدم برنمی داشتم...زمانی به خود امدم که شوریه اشک و لطافت باران بر روی چهره ام باهم ادغام شده بود...هنوز هم با یادآوری این خاطرات تنم می لرزد..دستم می لرزد...

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 

خدا جونم عاشقتم

 

18 دی ماه 1389

مدعی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.