راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

بالاخره بارید...(برای باران)

ببـار،ببـار که ماه ها و هفته هاست چشم انتظارت هستم،چشم انتظار آمدنت...

بیا و ببین حال و هوایم را...ببین چگونه چشمانم به تمنای حضورت به آسمان خیره شده اند..همان چشمان مغرور و لجبازی که بارها زیر رگبارهایت به درد آمدند اما باز هم دست از دیدن بر نداشتند...

همیشه آمدنت برایم توام باشادمانی بوده و هست...

چند سال پیش را به خاطر داری،وقتی بعد از یک ماه دلتنگی وانتظار عزیزانم را ملاقات کردم،وقتی آمدنشان را جشن گرفته بودم...در بزم صمیمانه ی ما تو نیز حضور داشتی..همانطور که اشک شوق بر چهره ام جاری بود رگبار های ملایم تو نیز گونه هایم را نوازش می داد...

وای خدا حال که بیشتر می اندیشم،آن تابستان به یاد ماندنی و خاطره انگیز در ذهنم تداعی می شود...«مکه»...درست در اوج گرما...ناگهان باران بارید...درست همان زمانی که در حجر اسماعیل نشسته بودم و دست نیاز بر آستان بی نیاز محبوبم دراز کرده بودم...باریدی..باریدی...غرق شادی شدم...همگان نماز شکر به جای می آوردند و من همچنان به آسمان چشم دوخته بودم...

همه برای اینکه خود را به زیر ناودان طلا برسانند به هم تنه می زدند...ومن بازهم مثل کودکی لجباز سرجایم ایستاده بودم و قدم از قدم برنمی داشتم...زمانی به خود امدم که شوریه اشک و لطافت باران بر روی چهره ام باهم ادغام شده بود...هنوز هم با یادآوری این خاطرات تنم می لرزد..دستم می لرزد...

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 

خدا جونم عاشقتم

 

18 دی ماه 1389

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد