راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

آغاز مجدد حضورهای نیمه شبانه و بامداد گون

http://s3.picofile.com/file/8210118426/1_C.jpg

نمی فهمم این حس دلتنگ وارانه و غریبانه را

نمی فهمم این عدم تطابق هارا

این دوری هارا در عین نزدیکی و این نزدیکی هارا در عین دوری

این فهمیدن های دوست داشتنی

و نزدیک بودن های دور از باور آدمی

مبهوت تماشاگر روزهایی شده ام که جز سکوت مرا کاری نیست

ارتیاحی که فکر می کردم می یابم و نیافتم

همه به سرگردانی یک منِ  وامانده در خود دامن می زنند

می نشینم و داستانم را مرور می کنم ... ادامه می دهم ادامه دارد های سهمگین و دور را و باز نمی رسم...و باز تکه های این پازل همه از آنِ یک داستان نیست...دادستان را بگویید بیاید و داد این تکه های گم شده در میانه ی زندگی ام را از تن لطیف احساسم بازستاند

(ادامه دارد ... )

فکرم عجیب مشوش  سه نقطه های کنار  این جمله است


پی نوشت : بیایید جوجه اردک نباشیم ، بیایید بی فلسفه هیچ کاری را تکرار نکنیم



سلامی چو بوی خوش آشنایی...از پس چند سال دوری


نبودم...به قدری که اینجا برام غریبه بشه....دلم تنگ شد امشب...برای تک تک لحظات تلخ و شیرین اینجا..برای خودم....خودی که یه زمانی در راز حضور می نوشت..دفتر مشق من اینجاست... بخش زیادی از من...دلم برا تک تک همراهان این سرای مجازی تنگ شده....چه فرق کرده این خونه.. ..باهاش غریبگی می کنم...اما بازهم دلم می خواد مثل سابق اینجا باشم






به بهانه ی شادی

1.

این روزها تمام فکرم را شما پر کرده اید بانو

نمی دانم چه و چطور برایتان بنویسم که در خور باشد..

آخر خودتان که می دانید،ماه هاست دست به قلم نبرده ام..

هنوز هم مصمم هستم که تا سالروز تولد شما لب از لب باز نکنم...

هنوز هم مصمم هستم که تا بیست دی ماه این خانه مسکوت بماند..

امشب که نوشتن این چند کلمه را آغاز کرده ام  ساعت یک و نیم بامداد نهم دی ماه است..


2.

می دانید بانو ، برای شما نوشتن خیلی سخت است..

خیلی سخت تر حتی وقتی بدانی که تیر مهر خیلی ها شما را نشانه رفته ... تمام احساست رنگ می بازد انگار


3.

اصلا زمستان دلگرم به بودن شماست بانو

از یلدا که می گذرد خاتون سپید موی زمستان چشم امید می بندد به بیستمین روز دی ماهش..

دلش قرص به آمدن کسی ست که دلم گرم به بودن اوست..

کسی که تا زنده ام نام و یادش در خاطر و میان خاطراتم ماناست...

و این هم به قطع از هنرمندی شماست

مگر نه اینکه به یاد ماندنی بودن برتر از به یاد بودن است..


4.

نرگس .. نرگس ...

با مرور این نام چه کلمه ای در صفحه ی ذهنتان نقش می بندد؟

اصلا مگر می شود این نام به میان بیاید و صفحه ی ذهن تنها منقوش به یک کلمه باشد

نرگس

نرگس یعنی هجوم یک باره ی عطر آشنایی در مشامت 

نرگس یعنی آرامش حرم

نرگس یعنی مهربانی محض

نرگس یعنی شنیدن و سکوت

نرگس یعنی باید هایی که دیگران گفته اند و نباید هایی که نمی توان گفت

نرگس یعنی ...


پی نوشت : خانه تکانی رسم قدیمی همه ی منتظران بهار است ، خانه تکانی دل را برای رسیدن بهار دلها فراموش نکنیم.


انتهای سکوت

مثل کسی که هرچه می رود کمتر می رسد

مثل کسی که هرچه می خواند کمتر می فهمد

مثل زخمی که هرچه می ماند چرکین تر می شود

مثل خیلی چیزها


نه که تهی از حرف باشم

نه که تنها قدرت بیانش از من سلب شده باشد

نه

.

.

حرف هست...آدمش نیست

انگار آن آدمی که قبل تر ها اینجا می نوشت فرق کرده این روزها

به قدری که شاید قادر باشد نیمی از نوشته هایش را نقض کند

.

.

آدمی که پیش تر ها در این سرا می نوشت این روزها فقط بلد است به محض اینکه فرصتی دست داد فکر کند و یا خودش را کنکاش کند

انگار تضاد های ذهنش به نزاع برخواسته اند...

تضاد های ریز و درشتی که مانند سنگ ریزه های کف یک رودخانه صاف و صیقلی خواهند شد اما در دراز مدت ...

یک دراز مدته طولانی که می ترسم سهوا خودم هم در طولانی تر شدنش شریک شوم 

برزخی به پاست در ذهنم..

برزخ نمی دانم ها

چرایی ها 

به چرایی هایش فعلا کاری ندارم که من باب آن ها عهد سکوت بسته ام 

اما نمی دانم هایش سخت می گذرد


سخت 


+ جز اطاعت امر بزرگان کاری از دستم ساخته نبود،گفتید بیا ... آمدم اما نشد که قوی تر باشد این آمدن 

سپاس مهرتان را


دنیای این روزای من

چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود

حیف که نه رمق نوشتن بود و نه کلامی قابل به عرض...البته حرف بود اما حس نوشتنش نه

اکنون می نویسم.. با تنی خسته در حالی که دراز کشیده ام با صفحه ی چهار و نیم اینچی که در مقابلم است... در حالی که از شدت خستگی به زور آنچه نوشته می شود را می بینم..اکنون می نویسم اکنون که نمی دانم تا چند روز آتی چه سرنوشتی در انتظارم است..کجا؟چه رشته ای؟ سوالی که این روزها ذهن من و تمام اطرافیانم را پر کرده...

اطرافیانی که یادشان می رود حالم را بپرسند اما حواسشان هست که جویای سرنوشت نامشخصم باشند

بگذریم.....حرف زیاد هست از سفر چند روزه ی تهران و قم گرفته تا مشهد و افتخار دیدار با بانوی سایه سار...رفتن به قم آن هم در دمای 49درجه آن هم در ماه رمضان،سفری که خیلی اتفاقی و بدون قرار قبلی بود سفری که با تمام وجود حس می کردم دعوت شده ام...اینکه یکباره رفتنت جور شود و به محض رسیدن درب اتاق به صدا در آید و مهمان مهمان سرای حضرت شوی...در آن شرایط اصلا قابل تصور من و ما نبود و بعد جمکران و آرامش محض....بعد مشهد و دیدار با سهبای نازنین که سر تا پا شور بودم و هیجان،دیداری آنچنان ناگهانی که تازه بعد از خداحافظی به خودم آمدم و باورم شد...


آه که چقدر نوشتن همین چند خط ساده هم سخت شده برایم آن هم زمانی که نمی دانی باید عنان قلم را به کدامین جانب بکشانی.


پی نوشت:این چند خط در واقع ساعت 01:12نیمه شب نوزدهم شهریور نوشته شده بود که بنا به دلایلی نشد که درج شود

اکنون دیگر همه چیز مشخص شده


غولی به نام کنکور

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تسلیت

زیاد نمی شناختمتان...

اما آنقدر می شناختم که بدانم چقدر بزرگید...

تا کنون حتی رخصت ورق زدن کتاب هایتان را هم نداشته ام...

اما از همان چند غزل وبلاگتان هم می شد به وسعت اندیشه تان پی برد...

جز چند کامنت حرف دیگری نبود...

اما هرچه بود آنقدر بزرگ بودید و هستید که من کمترین هم از شنیدن این خبر مو بر تنم راست شود...

استاد قهرمان بودید و هستید و خواهید ماند...


یاد و اندیشه ات همواره جاودان

                                                                                             روحت شاد


+تسلیت بانوی سایه سار