راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

پله پله تا خدا

 آمدم...این بار از پس دو پست که هردو برای مخاطب واحدی بود... 

هردو یک هدف داشت...وهر دو رنج خالص بود... 

اما مگر دنیایمان فقط رنج است...؟؟شادی کم نیست..دلیل برای خندیدن کم نیست... 

شاکر داشته هایمان باشیم...تا نادم خواسته هامان نشویم... 

_-_-_-_-_-_-_-_-_*********-_-_-_-_-_-_-_-_-_ 

چشمانت را بگشای،نگاه کن...نگــاه 

اینجا وجودی را تمناگر خواستن است،اینجا ادمی را حسیست به نام عشق.... 

حسی زیبا و در عین زیبایی ویرانگر... 

اینجا و در جای جای و نقطه نقطه ی وجود من حسی جان گرفته که آن را خاموش نتوان کرد...فراموش نتوان کرد... 

بی پرده و صریح می گویم.... 

من امروز عاشق شدم..عاشق کسی که وجودم وابسته به وجودش نیست چراکه وجود من همان وجود اوست و این وجود سرشار است از جود...و این جود جوری ست مسجود... 

امروز عاشق خودم شدم..عاشق حضورم...بودنم...فهمیدنم...خندیدنم... 

قصد خودستایی ندارم..پیچیده و دوپهلو سخن نمی گویم..واضح است و روشن.. 

وقتی می توان عشق را عاشق شد چرا نتوان..... 

عاشق این عشقم که اگر عشقیست سبب سازش اوست...اگر منی ست ربش اوست... 

اگر غمیست...غم خوارش اوست... 

و او همه هست است....و دلم مست است...مست او...

4 اسفند ماه 1389

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد