بعد از ماه ها انتظار بگو تا ببینم ... ماه را دیدی ؟؟
بعد از هفته ها بی تابی و غم های شبانه ...
بعد از روزها رنج و روزمرگی بی پایان
بعد از ساعت ها و ثانیه ها بیتابی این قلب نالان
نگو رمضان آمده برای تهذیب نفس ...
نخست بگو تا ببینم نفسی و نفَسی برایت مانده
دلتنگ سال های رفته مباش
غمین عمر بر باد رفته مباش
تنها خودت باش
اگر خدایت را می خواهی
سال ها پیش رمضان بود و من بودم و یک ربنا که موقع اذان نوید ازلی می داد
از آن روزها ی زیبا و اتفاقات شیرین چند صبایی می گذر اما من همان منم و ربنایی نیست
که شوقی نیست
شوری نیست
روزه هایم هم دیگر مثل آن روز ها نیست
بزرگ می شویم که چه
از ریشه هایمان دور می شویم که چه
به آسمان برسیم ؟؟
او که خود گفت از رگ گردن هم نزدیک تر است ...
پس از این جا تا به کجا می روی ...
می روی تا اثبات کنی رفتن آموخته ای و همچو آبشاری و پیرو ماهی ...
نه اندکی صبر کن ...
بایست...
عشق همین نزدیک است
یکی طلب مغفرت میکند و دیگری ناله سر می دهد
این ها را نگفتم که تفاوت بشر را به رخ بکشم
گرچه روزه بر جسمت ضعف می نهد
اما روحت را ثبات می بخشد
در میان همین رمضان قدری نهفته است که قدر و قدرتش برایم با هیچ چیز مساوات ندارد
که چنان روحت را دگرگون می کند که زبانم از بیان قاصر است
همین شب قدر پارسال راه زندگی ام را برایم روشن کرد و من هنوز که هنوز است شاکر نعمات اویم ...
فکر کن چند سال دیگر کجاییم ...
چند سال دیگر حس آنانی که در جایگاه مایند چیست
چند سال دیگر عابری پر مدعا از کنارم عبور می کند و لبخند مستانه ای می زند و مرا شوریده احوال می نامد؟؟
یا که نه این منم که بر اوج قله ایستاده ام و به روی تک تک بینندگانی که چشم دیدنم را نداشتند می خندم...
نکند چند سال و صبای دیگر رمضان برایم حتی شوق و شور امساله را هم نداشته باشد
چرا انقدر از آینده ترسانم
چرا انقدر بزرگ شدن برایم سخت است
تو برایم بگو سِر دفتر تقدیر چیست ؟؟
تو برایم بگو ... بگو به اندازه ی تمام آن هایی که می خواستند بگویند و نشد
بگو این آرامش نهفته در این چند خط چیست که تا نوک انگشتانم را که تند تند بر پیکره ی صفحه کلید فرود می آیند را هم محصور خود ساخته ...
چه سری در قلم نهفته است که خدا آن را لایق قسم دانست
و امروز همین قلم و همین شوق نوشتن است که امیدم می دهد
آرامم می کند ...
سال هاست که بی هیچ سخنی غریبانه از کنارم عبور می کنی ...
سال هاست که بی هیچ بهانه ای خانه ی دلم را برای حضورت آذین می بندم ...
سال هاست که منم و این همه خاطره که از نبود تو قاب کرده ام ...
سال هاست که به بهانه ی دیدنت غرورم را می دهم ...
و به هوای شنیدنت شوق می کنم ...
آری یکتای تنهایی های من ...
آری دلیل شوق و شرم من ...
دلتنگت هستم ...
دلتنگت هستم نه به خاطر این که بودنت شوری بر جانم می نهد نه ....
دلتنگت هستم به پاس پاکی آن یک سال خاطره ...
آری برای من همان بس بود ...
برای تو ...
برای تو ...
به اینجای ماجرا که می رسم تنها سکــــــ ـ ـ ـوت مرهم جانم می شود ...
زخم خورده ای نیستم که تو التیامم باشی ...
مجروحی نیستم که تو جانم باشی ...
انسانی هستم ...
محکوم به زندگی ...
و دلگیر ازاین فضا و هوا ...
شرم چشمانم را که بارها دیده ای ...
اما باور کن غبار دلتنگی دیگر به هیچ چیز اجازه ی خودنمایی نمی دهد ...
نه عارفم و نه عارف مسلک ...
اما نمی دانم چرا امشب و در این لحظه آنقدر دلگیرم که دلم فریاد می خواهد ...
فریاد به روی این همه کور دلی ...
به روی این همه ظلمت ...
به روی این همه دهان های باز و چشم و دل های خاموش ...
آری خیال ناب لحظه های من ...
قدری بخند که لبخند تو افسونم میکند ...
_____________________________________________
+پ.ن:دلم زنگ انشا می خواد
++پ.ن:یه هفتس که بدجور هوای حرم آقا امام رضا(ع) رو دارم
در میان آدمیان و در زمین ... در میان ملائک در هر زمان ...
زمین و زمان و ستاره و آفتاب و باران ... وهزار و هزاران نشانه ی دیگر
همه هستند تا تو باشی و باهر ابزاری که شده معرفتت را ابراز کنی ....
نه آنکه باشی و بودنت ناله ای و آهی شود بر دلی
که تو گر مَرهمی بر دل آدمیان نیز مَحرمی
که همه مِهرم و جانم را مُحرم کعبه ی جانت می کنم...
محرم بلندای وجودت ...
گرچه ندانم نامه هایم از برای کیست و ناله هایم از بهر چیست ...
اما می دانم و می دانند که من گوینده ای بیش نیستم و هرآنکس که شنید و نشنید توفیقش از برای من چیست ...وقتی ندانم مخاطبم کیست ...
مرا همین بس باشد که مشق ادب کنم ...شاید که بخواهد و بشود تا ادب آوازه ای باشم بر تارک آسمان دلم ...
آری که گر بخواهی دلت از دنیایت بزرگتر می شود و چه شیرین ...چه زیبا ... چه لطیف
آهای آدمیان که دینتان و دلتان و همه و همه خلاصه شده در حقارت همین تک واژه ی کوچک
..................... دنیا ...................
خوشا آنان که دنیا دیده اند نه دنیا دار ...
نخستین سفرم به شمال نبود ... حتی نخستین اردو هم نبود ...
راهنمایی که بودم هم دوباری از طرف آموزش و پرورش و مدرسه رفته بودیم ...
اما خیلی فرق داشت ... شاید دلیلش جو حاکم بر اردوگاه بود ...
شاید هم ما بزرگتر شده ایم و دریچه ی نگاهمان هم به طبع تغییر کرده ...
کوچکتر که بودم و آن چند باری که خانوادگی رفتیم بحث من و مادرم همیشه این بود که او به خاطر سرسبزی اش عاشق شمال بود و من به خاطر دریایش ...
اما اینبار من هم رام مادر شدم و محو سرسبزی و مخمل شالیزار هایش...
اینبار صدای دریا برایم نوای آرامش را تکرار نکرد ... آبی اش به زلالی پیش تر ها نبود ... دلم گرفت...
اما باز هم می گویم :
در کنار دریایش که باشی می رسی به نهایت افسون
جنگل و دریا که گویا پیمان بسته اند که تا به ابد یار هم باشند و در کنار هم باشند
شاید برای منی که از کویر گذشتم تا به جنگل رسیدم و آن همه سرسبزی،زیبایی شمال دوچندان باشد...
هرچند که آسمان کویر چیز دیگریست...
اردوی ما که در واقع دوازدهمین همایش کشوری شوراهای دانش آموزی بود ... با همه ی محدودیت هایش بازهم لطف خاص خود را داشت ...
می گویم محدودیت چون این اواخر اردوگاه برایم حکم زندان گرفته بود...هرچند وسیع بود اما من دلم گشت و گذار می خواست نه آن همه کلاس های مهارت زندگی و گفتمان و هم اندیشی...
برنامه ی تفریحی ما تنها دریا و تله کابین بود آن هم فقط یکبار و در یک ساعت مقرر...
اما زیبایی هایی هم داشت من جمله هم جواری هر چه بیشتر با هم وطنان و وارثان آینده ی این آب و خاک ...
از اهواز و خوزستان و البرز و تهران گرفته تا به یزد اصفهان و قم و قزوین و شیراز و آذربایجان...
که همه و همه عزیز اند و جاودان بر لوح دل و جان من و این میهن...
پای صحبت یزدی های عزیز که می نشینی چنان صداقتی در کلامشان می یابی که در تمام دل و جانت رسوخ می کند...
و در مقابل کسانی هم هستند که تنها چند واژه ی بزرگتر از دهانشان به دست گرفته اند و به زحمت می کوشند تا با هر نخ و سوزنی که شده آنها را به هم پیوند دهند و کلامی بسازند که گویای والامقامی و بلند اندیشی آنها باشد ...
غافل از این که آدمی تا زمانی جلوه و جلال و کمال دارد که خودش باشد و زبانش به داشته هایش بچرخد نه به حسرت هایش...
و چه مسرور می شدم از صحبت های بعضی ها که می دانم در پی آن صحبت ها اندیشه ای ژرف نهفته است ...
گویش ها و لهجه های مختلف که بماند ... که تا همین لحظه که دارم می نویسم چنان سرم پر است از انواع لهجه ها که گاها صحبت کردن برایم سخت می زند...
نگاه و عطر کلام بعضی ها چنان مسخت می کرد ... که ساعت ها در اندیشه هایت به دنبال منبع و مبدا آن می گشتی...
و در انتها خوشا آنان که درس معرفت گرفتند از عبور تک تک ثانیه های این اردو ...
حرف هایم بسیار است آنقدر که باید تا خود صبح بنشینم و بنویسم ...
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
مهم نوشت: عکس ها همه با موبایل گرفته شدهپ.ن1:نمای دیگری از اردوگاه => کلیک .. کلیک .. کلیک
پ.ن2: زنده باد خراسان جنوبی => کلیک .. کلیک
پ.ن3: دلمان بسی اسب سواری می خواست => کلیک .. کلیک
پ.ن4: استاد یکی از کلاس ها و کارگاه های آموزشی با عنوان "دفاع سایبری" که از آن بسیار استقبال شد جوان 19 ساله ی مازندرانی نفر اول مسابقات جهانی هک ، دارای 13 دعوت نامه خارج از کشور و نویسنده ی کتاب (از تهدید نرم تا جنگ سایبری) آقای معالی بودند .
همیشه انتظار می رود اولین ها زیبا ترین ها و به یادماندنی ترین ها باشند....
متفاوت و خاص باشند ...
اما گاهی اولین ها فقط یک تمرین اند در جهت تعالی آدمی ...
و تمرین همیشه ناب نیست ...
همیشه روشن ترین نیست ...
بلکه چراغ کور سویی ست که به سمت روشنایی می گریزد ...
به سوی ماندگار شدن ...
__________ ________________________________
____________________ ____________________
________________________________ __________
*پ.ن:کلی نوشتم و دکمه ی محترم انتشار رو زدم حالا نگو که نت قطع شده بود...
یعنی کل زحمتم پــَـــــــر
**پ.ن:گاهی لازمه برا احساساتت یه حریم قائل بشی و به درش یه قفل بزرگ بزنی
تا نکنه دخالت کنه تو کاری که.........
***پ.ن:از فردا تا یه هفته عازم رامسر هستم البته نه با خانواده
(اینجور سفرام واسه خودش عالمی داره)
دلم برا دریا تنگ شده