نمی فهمم این حس دلتنگ وارانه و غریبانه را
نمی فهمم این عدم تطابق هارا
این دوری هارا در عین نزدیکی و این نزدیکی هارا در عین دوری
این فهمیدن های دوست داشتنی
و نزدیک بودن های دور از باور آدمی
مبهوت تماشاگر روزهایی شده ام که جز سکوت مرا کاری نیست
ارتیاحی که فکر می کردم می یابم و نیافتم
همه به سرگردانی یک منِ وامانده در خود دامن می زنند
می نشینم و داستانم را مرور می کنم ... ادامه می دهم ادامه دارد های سهمگین و دور را و باز نمی رسم...و باز تکه های این پازل همه از آنِ یک داستان نیست...دادستان را بگویید بیاید و داد این تکه های گم شده در میانه ی زندگی ام را از تن لطیف احساسم بازستاند
(ادامه دارد ... )
فکرم عجیب مشوش سه نقطه های کنار این جمله است
پی نوشت : بیایید جوجه اردک نباشیم ، بیایید بی فلسفه هیچ کاری را تکرار نکنیم