در زندگی همیشه تکیه گاه هایی هست که هرچند وجودشان را کتمان می کنی بازهم جزء لاینفک و انکار ناشدنی هستی ات هستند
و هماره نیاز مبرم ما به داشتن آنها زمانی مجال ابراز می یابد که یکباره از زندگی ات حذف گردند
آنجاست که حس می کنی زیر پاهایت خالی شده و در شرف سقوطی
معمولا تلاش آدمی بیشتر در زمینه ی احراز نداشته هاست و کمتر به ارج و مقام داشته هایش توجهی دارد
و آن یگانه ی گیتی چه خوب می داند و در قدم به قدم زیستن آدمی نهاده چراغ هایی را که به واسطه ی نور آنها دلیل اینکه هستی و هنوز مایه ی امیدی برایت روشن گردد
واین که گاهی طالبی عاری از تمامیِ تعلقات بر بام خواستن ها بروی و رهایی ات را فریاد کنی امری محال می زند که ای کاش محال نبود
ای کاش لحظه هایمان انقدر پرِ کارهای نکرده و در دست اقدام نبود
ایام محرم که فرا میرسد با همه ی خاطراتی که از چند سال پیش برایم به جای گذاشته اما
می شوم به مثال پرنده ای سبکبال در آبی لایتناهیِ آسمانش
هیئت و شورآبه هایی که از چشمانم فرود می آید آنقدر سبکم می کند که وزنه های هزار کیلویی گناهی که به پاهایم بسته شده اند را برای لحظاتی از یاد ببرم و در میان عظمت آسمانش به پرواز درآیم
گاهی مجبوری به بلند پروازی واژه هایت حد بدهی و ملزمشان کنی که در مسیر معین خود حرکت کنند ...
مبادا سرکشی و طغیان گریشان حرف های نهفته در منتهی الیه سمت چپ روحت را فریاد کنند
و گاهی گویا فرکانس فریاد هایت با گوش هیچ بشری هماهنگی ندارد که تمام داد و بیداد هایت هم بی پاسخ می مانند...