درس ها بسیار آموختم در مکتب تو ...
بارها و بارها مشق عشق کردم در محضر تو ...
و امروز به تکریم کرامت تو برخاسته ام ...
و به تجلیل جلال جاودانه ات ...
ای همیشه با من ... ای بعد از خدا معبودم ... و ای همیشه معشوقم ...
ای بهای بهانه های خلقت ...ای شعور سرتاسر شور ...
چگونه و با چه زبانی بخوانمت ... با چه کلامی ... چطور واژه ها را بچینم تا گوشه ای از عظمتت را تقدیر کرده باشم ...
که به خدا ندانم ... نتوانم ... نتوانم
که تا چشم باز کردم تو را دیدم ... آری دنیایی دیگر در این دنیا دیدم ...
دانای اسرارم ... دنیای من ... با تو که هستم به خدا به معرفت و به تمامیه خوبی ها نزدیک ترم ...
با تو که هستم همه شورم همه ذوقم ...
با تو که هستم همه آرامش است وجود پر تلاطم و همچو اقیانوس من ...
با تو که هستم می آموزم تمامی چیزهایی را که ارزش آموختن دارد ...
تو به من آموختی که سری سرگردان نباشم که به دنبال شانه می گردد ...
به من اموختی هرچه هستم و هرآنچه قرار است باشم تا ایستادگی را نیاموزم هیچ به دردم نمی خورد تمامیه آموخته هایم ...
به من آموختی مرد بودن را ... زن بودن را ... عظیم بودن را ... کامل بودن را
جز من که لرزش دست و دلت را و چشمان نگرانت را به هنگام دور شدنم نظاره کرده ...
و اوج شادی و غرورت را به هنگام هر بار در آغوش کشیدنم ...
هزار سال هم که بگذر مادر همان مادر است ... و من اگر بعد از هزاران سال دیگر هم به بهانه ی زاد روزت ندایی سر دهم بازهم عظمتت را از یاد نخواهم برد ...
که ( م ، ا ، د ، ر ) تنها واژه نیست تنها معنا نیست ...که خود دنیاییست با تمام رنج و گنج و شادی و دلتنگی اش ...
و این منم که این جا حرف تازه ای برای گفتن ندارم...
و این منم که اینجا همه بهتم در برابر تو ...
چه بگویم ؟؟؟ خودت بگو ؟؟؟
تو هماره راهنمای لحظه های منی ...
تو که پرتو افکن شب های ظلمانی منی ...
خدا نکند که برنجی ز طفل نالانت
مادرم ... همدمم ... شادی شب های تنهایی ام
12 تیرماه سالروز تولدت مبارک
___________________________________
پ.ن:کی تا حالا با این همه تاخیر پست تبریک تولد،اونم برای مادر زده که من دومیشم
به آسمان هم که صعود کنی باز یک سوال پررنگ و بی جواب در جلوی دیدگانت جلوه می کند...
سوالی به بزرگی زندگی و جوابی به خاموشی بندگی...
در زمین هم که باشی هرچند ریشه هایت در خاک استوار و استوار تر شود این سوال هم پررنگ و پررنگ تر می شود
درکل هرکجا باشی چه در خاک و چه در افلاک بازهم این سوال به قوت خود باقیست...
شاید می خواهد انسان بودنت را به رخت بکشد...تا مبادا دور شوی و فاصله بگیری از آدمیت
که آدمی را آدمیت باید
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود
زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است
زندگی هم می تواند بزرگترین فلسفه ی تاریخ باشد و هم ساده ترین مسئله ی ممکن
بسته به دیدگاه من و توست...ودریچه ای که از ان به روز و روزگار می نگریم
زندگی را مفسری با حوصله لازم است به نام عشق...
تا دل ندهی هیچ نخواهد شد و به هیچ نخواهی رسید...
شاید زندگی یک بازتاب باشد از هویت و درون آدمی...
و شاید یک جسم که انعکاس دهنده ی دانسته ها و آموخته های آدمیسیت...
و شاید خود نوری باشد برای دستگیری از انسان ها....
آری می توانیم چنان زندگی کنیم که زندگی ما وسیله ای برای هدایت باشد نه فقط موضوعی برای گذراندن اوقات...
مگر نه این که امده ایم تا هر ناممکنی را ممکن سازیم و هر شایدی را باید...
پس چرا به پیروی بقیه ی آدمیان ما نیز شعار نمی توان و نمی شود سر دهیم....
در زندگی ات تا به ژرفای عشق نرسی انگار هیچ در چمته نداری...
مقصد و مقصود تویی...پس من چه باشم که بگویم....که حرفی بزنم...که نجوایی کنم...
اگر تلاشی کردم...خواسته ام پاره کردن هرچه زنجیر و هرچه بند بود که بر بند بند بدنم زده بودند...
اگر ناله ای سر دادم...
اگر زخمی زدم...
اگر مرهمی بودم...
اگر.....
همه را بگذار به پای بچگی هایم...
همه را بسپار به باد...تا ببرد از یاد ...
خسته مشو...دلخسته مشو....وابسته مشو...
نه کسی هست که از عمق وجود طالب نگاه های هرچند خسته ات باشد...
و نه هر آنکس که بتوانی سنگینی رنج را با او قسمت کنی...
که زمانه چنان است قلب هایی پوشه از رنج و چهره هایی پوشیده از رنگ...
با کوتاهی سقف اسمان دلم چه کنم...؟؟
که از بلندای نگاهت بدان می نگری....
و من از نردبام نور بالا می روم...تا سرکی بکشم در کوچه باغ خاطره های خیالی ات...
و آن سایه و ان سایه که چه ساده با سیاهیش تمام داشته هایم را زیر سوال برد...
و من که هنوز پا برجا ....همین جا ایستاده ام
شاید در باد....
شاید در یاد....
ــ-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
امشب ولادت امیر مومنان....
فردا آغاز ایام البیض...
و فردا هایش.......................................
این همه حرف تو را نتوانم که فراموش کنم
من مگر واله ی قلبت بودم...
من مگر مست نگاهت بودم...
که کنون با تو و دنیای تو .........
او که در عرش و ازل جا دارد...
اوکه هر کس زدلش ناب تمنا دارد...
بهترین واژه ی دنیا ی من است...
هستی و مستی پیدای من است....
واژه ها می رقصند قلب من می لرزد...
شعله ی شوق هویدا شده است...
غنچه ای وا شده است...
لب گشودست به سخن ...
تا بگوید با من...
راز و رمزی دیگر...
غمزه ای افسونگر...
همه شورش این است...
که بگوید از آب...
بشنود از آتش...
از دلی خونین و صحنه ای در محشر...
از هیاهوی زمین...
آتش خنیاگر...
ادامه دارد...
گاه راز حضور را وجود باید و گاه سکوت
گاه سکوتت به بلندای فریاد می شود و به کوتاهی شکستن یک بغض و امتداد بارانی آن
گاه نشانه های مکرر
و در میانه ی این همه گاه دل من است که گاه و بی گاه تنگ می شود برای بزرگی حسی به نام آشنایی
و لمس زیبایی واژه ای به نام دوست با تک تک سلول هایم...با عمق وجودم
آری می دانم که هستی اما این حضور برایم کافی نیست کافی نیست وقتی فقط و فقط نگاه نگرانت را به من می دوزی...
آری دلم تنگ است برای کاهش فاصله و افزایش طنین آشنای محبت...
می دانم ..می دانم عمق داستان زندگی من انجاست که نگاه و گناهم هر دو یکی می شود...
همان نقطه که چشمانم اختیار از کف می دهند و متهم می شوند به جرم دیدن...
خودت گفتی...یادت هست؟؟یادت هست بار ها گوشزد کردی آدمی هر اندازه هم که سخنور و سخنران باشد تا تجربه ای در کوله بارش نباشد هیچ بارش نمی شود از دنیای معانی...
تا واگویه های دلش را لمس نکرده باشد نتواند بخواند و بماند آنطور که باید و آنگونه که شاید حق و اوج داستان زندگانیش باشد...
گفتی که گفتم:
محبوب و مطلوب آدمی همیشه از جنس مرغوب ترین ها نیست...
که این اعجاز آدمیت است که هر آنکس اذن دخول به دل یابد محبوب ترین و مطلوب ترین قلب ها شود...
ونیز هر شخص را شرایطی لازم و هر واجدالشرایطی را اراده ای ملزوم
گفته بودم می توان پایان مثبت داد به تمــام تردید ها...
می توان یاس و اقاقی را به یک اندازه فهمید...می توان با آینه ها شعر شعور را تکرار کرد...
اما هنوز هم از یادم نرفته است ارزش تک تک گلبرگ های همان رز پر پر شده
همان که فدای قدم هایت کردم و امروز دلتنگ آن روز هایم...
اراده ... توکل ... امید ... ... ... آتش
خیلی وقت است که حتی هوس نوشتن هم نکرده بودم..
اما امروز تنها به بهانه ی شیرین ترین بهانه های زندگی ام...
آن هم در این دقایق پایانی می نویسم...
برای پدرم...
برای بخشی از وجودم...
برای دلیل بودنم...
بگذار قبل از شروع داستان تازه گذری بزنم بر آن روز بزرگی که گذشت و من در عالم مجاز به شکرانه اش دستی بر نیاوردم و ندایی سر ندادم..
آری روز معلم...
چه بگویم و چگونه بگویم وقتی بااین همه شرمساری مرا توان بیان نیست
اما بدانید که ناسپاس نیستم ناسپاس نیستم وقتی با یک دنیا شور و اشتیاق این روز را نخست به نخستین معلمم تبریک گفتم...
یادش بخیر کلاس اولی بودیم و او هر روز مارا با دنیایی تازه آشنا می ساخت...
دنیایی که در آن ریا نبود...ظلم نبود..گناه نبود...
آخ که چه زیبا می نوشتیم بابا آب داد...
و او همیشه به سرکشی سرکش آ های من ایراد می گرفت...
و من همچنان بر حرف و عمل خود پافشاری می کردم...
آنقدر که نرم شود...
چه زیبا بود...وقتی برای نخستین بار خودت حرف به حرف واژه ها را کنار هم بگذاری تا به دنیای کلمات برسی......
و زیبا نیز زمانی معنا می یابد که در حصار مهر و تدبیر یک معلم محصور باشی...
تا مبادا که گزندی بر تو رسد از هرآنچه که....
غرق شور می شوم وقتی مرا به مصداق کالجبل الراسخ می خواند...و اطمینانم می دهد که دعای خیرش تا ابد بدرقه ی راه من است
آری...
آن روز عظیم بیش از هر چیزی مرا به یاد والاترین معلم تاریخ، محمد مصطفی(ص) انداخت....
این بود که می گویم بزرگ هم که باشیم وامدار اندیشه ی بزرگانیم...
بزرگانی که چون فرشته هبوط می کنند برای به ظهور رساندن استعداد گل های زندگی..
و خوشحالم و برخود می بالم که در خانه ی ما نیز چنین فرشته ای هست...
مادر عزیزم بار دیگر روزت مبارک
...
و اما برسیم به موضوع اولی که گفتم...پدر عزیزم....
عزیزترین زندگیم...
بابای خوبم...
همونی که می دونم که می دونی چقدر دوست دارم...
...تولدت مبارک...
باغبون باغ امید...شاد باشی و برقرار
که من همیشه محتاج نگاه مهربونتم
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
پی نوشت:ببخشید اگه از هر دری یه حرفی زدم
خوابم میاد