هو المحبوب
یک دختر پانزده،شانزده ساله چه حرفی می تواند برای گفتن داشته باشد
مگر چقدر با دنیا و غم آمیخته در هر لحظه اش آشناست
مگر چقدر با آدمیان دوران زیسته است که بتواند نظری و سخنی داشته باشد
اما نه...
برای من همین پانزده،شانزده سال هم قرنیست
برای من هر ثانیه اش ، هر لحظه اش حکم خیلی چیزها را دارد
درد کمرنگ های غمرنگی که در زندگی خیلی ها بوده و هست را می دانم
کمرنگ هایی که خود را به جای تمام پررنگ های زندگی جا می زنند
شاید عبور سال ها در مخیله ی من جور دیگری باشد
از وقتی خودم را شناختم من بودم و پدر و مادری که هرم نفس هایشان حرمت زندگیم بود،هست و خواهد ماند...
و یک دنیا تنهایی کودکانه...
مونس لحظاتم شخصیت های کتاب داستان هایم بودند
و من چه ماهرانه هرروز بازیگر آن داستان ها می شدم
پای درد دل سارا کوچولویی که عروسکش را گم کرده بود می نشستم و به دنبال راهی برای نجات شنل قرمزی بودم
شده بودم گرتل تا برادرم را از دست آن پیرزن جادوگر نجات دهم
و هزاران داستانی که در حوصله ی این متن نمی گنجد
پدرم کتابفروشی داشت و به جرأت می گویم از همه ی بچه های فامیل بیشتر کتاب داشتم
چقدر قشنگ داستان های ائمه را با زبان کودکانه برایم تفسیر می کرد
گذشت و گذشت تا به این جا رسیدم
تا شدم اینی که هستم
با یک دنیا شور و خاطره
شدم نوجوانی با تمامیه مشکلات آن دوران
نوجوانی احساساتی که زود دل می بندد و عادت می کند
یک دختر زود رنج و شکننده که امروز روزگار به قدر کافی زمختش کرده
تا بتواند رنج کش دوران شود...
امروز که می نویسم تنها برای مشق علم و ادب است
تنها برای آرام یافتن این قلب بی قرار
و امیدم اینست که آرام نامه ی امروزم آرمان نامه ی فرداهایم شود
من برای کسی سخن نمی گویم...
محض گذراندن اوقات و خالی نبودن عریضه نمی نویسم
می نویسم چراکه می دانم اثر کمرنگ ترین قلم ها هم از قوی ترین حافظه ها جاودانه تر است
که:
ن وَ القَلَمِ وما یَسطُرون