گاهی چه ناجوانمردانه انگشت ایرادگیرمان را به سمت بعضی ها اشاره می رویم و محکومشان می کنیم به گناه ناکرده
به تصورات غلط
به ذهنیات اشتباه
و به تمام اتهاماتی که فی الواقع به خودمان وارد است
به ذهنمان
به تصوراتمان
به افکارمان
به افکاری که بدون تفکر به پرواز در می آیند و به آنها اجازه می دهیم بی پروا و بی شرمانه مجوزمان شوند برای یک تصمیم
تصمیم در مورد دیگران و قضاوتی که به قطع لیاقت قاضی بودنش را نداریم
و این کار هرروزه ی خیلی هاست
همه ی ما بارها یا قضاوت شده ایم یا قضاوت کرده ایم
و از این دایره مستثنی نیستیم
گاهی چه بی رحمانه قضاوت می کنیم
گاهی چه بی رحمانه قضاوت می شویم
می شنویم و زیر سوال می رویم
بدتر از همه ی اینها زمانی ست که به خودت شک می کنی
که قَدَر قضاوت برخی ها تو را احاطه می کند
فکر می کنی
.
.
.
دروغ چرا!
زیاد که فکر می کنی افکارت همچون خوره به جانت می افتد و نهیب می زند که مبادا به واقع لایق این قضاوت بوده ای
چه بد که با خودت درگیر می شوی
چه بد که به خودت شک می کنی
پ.ن: دردم این بار نهفته در تصویر است..