راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

اولین روز از آخرین سال

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

میهمان دقایق

دلم خواست دوباره لمس کنم واژه هایم را

دلم خواست بی واهمه انگشتانم را به روی این صفحه بکشم و میهمان دقایق را تصویر کنم

ما همه مسافر لحظه هاییم

لحظه های تلخ و شیرینی که بی توقف عبور می کنند

ما همه میهمان دقایقیم

دقایقی که حیاتمان را به سوی فرجامی بی بازگشت سوق می دهند

و اینکه بدانی تک تک لحظاتی که می گذرند عبور بی بازگشت عمر تو اند بی شک غمگینت می کند

کوچک که هستیم اندیشه ی تغییر دنیا را در سر می پرورانیم

بزرگ که می شویم برای ایجاد یک تغییر ساده در رفتار خودمان لنگ می زنیم

کوچک که هستیم در رویای آینده ی نیامده به سر می بریم و مدام فکر می کنیم برای نقشی که قرار است روزی و روزگاری در این جامعه ی بزرگ ایفا کنیم

بزرگ که می شویم .......

بزرگ که می شویم حسی همچون احساس اکنون مرا تجربه می کنیم

انگار لب مرز قرار گرفته ام

لب مرز نمی دانم ها و امیدواری ها

لب مرز سرنوشت برای اکنون و فردا

دنیای برخی پر از نشانه هاست

یا که شاید دنیای همه پر از نشانه است و فقط چشمان برخی بیناست

نشانه هایی که چون تکه های پازل می مانند و وقتی جور هم می شوند نویدی و راهنمایی برای آینده ات هستند

و زندگی این روزهای من درگیر کمی از همین نشانه هاست

درگیر تفکراتی که در سرم جای نمی گیرند

درگیر نمی دانم هایی که خسته ام کرده اند

مترصد فرصتم ، فرصتی که بتوانم در آن خودم بودن را تمرین کنم

همان خودِ تنهایی که خوب می دانست کی و کجا چگونه رفتار کند

همان خودِ تنهایی که پر از باور بود

باور هایی از جنس نور

از جنس آفتاب

همان خودِ تنهایی که آرمان های زندگی اش حک شده بر جای جای اندیشه اش بودند

اگر ملاقاتش کردید

اگر از کنارتان عبور کرد و احساسش کردید

همان خودِ تنها را می گویم

سلام مرا به او برسانید و بگویید عجیب دلتنگش هستم



+پی نوشت : دلم پر از زخمهایی ست که قرار است وقتی بزرگ شدم فراموششان کنم (صبا میراسماعیلی)


دلم بغض کرده و نمی توان نگفت

من پرواز روی لاین واژه هارا در همین خانه آموختم

دلم برایش تنگ شده بود

نمی دانم چرا دیگر دستانم قدرت نوشتن ندارند

ومغزم قدرت تحلیل

خستگی بیداد می کند در تک تک لحظاتم



خاموش،خسته، ... یاخدا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عنوان ندارد !!!

گاهی چه ناجوانمردانه انگشت ایرادگیرمان را به سمت بعضی ها اشاره می رویم و محکومشان می کنیم به گناه ناکرده

به تصورات غلط

به ذهنیات اشتباه

و به تمام اتهاماتی که فی الواقع به خودمان وارد است

به ذهنمان

به تصوراتمان

به افکارمان

به افکاری که بدون تفکر به پرواز در می آیند و به آنها اجازه می دهیم بی پروا و بی شرمانه مجوزمان شوند برای یک تصمیم

تصمیم در مورد دیگران و قضاوتی که به قطع لیاقت قاضی بودنش را نداریم

و این کار هرروزه ی خیلی هاست

همه ی ما بارها یا قضاوت شده ایم یا قضاوت کرده ایم

و از این دایره مستثنی نیستیم

گاهی چه بی رحمانه قضاوت می کنیم

گاهی چه بی رحمانه قضاوت می شویم

می شنویم و زیر سوال می رویم

بدتر از همه ی اینها زمانی ست که به خودت شک می کنی

که قَدَر قضاوت برخی ها تو را احاطه می کند

فکر می کنی

.

.

.

دروغ چرا!

زیاد که فکر می کنی افکارت همچون خوره به جانت می افتد و نهیب می زند که مبادا به واقع لایق این قضاوت بوده ای

چه بد که با خودت درگیر می شوی

چه بد که به خودت شک می کنی


پ.ن: دردم این بار نهفته در تصویر است..

به یاد دیروز ، برای امروز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باز هم...

http://s3.picofile.com/file/7407629458/negah.jpg

دلم تنگ شده این روزها

دلم تنگ شده این روزها

برای لحظه ای بی دغدغه بودن

حداقل برای لحظه ای فریاد زدن بر تن این صفحه ی بیچاره

و بی هراس نوشتن

نوشتن...


نوشتن حرفهایی که هیــــــچ وقت درک نشد

نوشتن درد های پنهان پشت لبخند هایم

نوشتن هرآنچه حیات مرا می سازد

هرآنچه به قلبم تپش می بخشد و به نگاهم آرامش

مهم نیست رهگذری بخواند یا نخواند

مهم نیست دردآشنایی باشد یا نباشد


اینکه من من باشم و من بمانم شیرین است

اینکه جایی باشد که بتوانم فقط حرف ببافم و فکر کنم شیرین است


خلوتگه مجازی من بیش از آنچه باید در روزهایم ریشه دوانده

ولی حیــــــــف

حیــــــــــــف

حیــــــــف

که راحت نیستم بدان اندازه که بتوانم آنچه در منتهی الیه سمت چپ جانم نهفته است را واژه کنم

اینجا باید خانم بود

باید بزرگ بود

انگار اینجا فقط باید ایدئولوژی های یک ذهن خسته را مرور کرد

انگار اینجا فقط باید در یک لاین خاص حرکت کرد

حس آن وقت هایی را دارم که از نظم بی اندازه ی شخصی به ستوه می آیم

حرف زدن هم دشوار شده انگار

بیچاره دکمه های کیبرد که بی رحمانه بر سرشان می کوبم



موزیک،شعر و... اینروزها بهانه ی خوبی برای آرامش اند