راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

دلگیرم

بیزارم از آنان که هرم نفس هایت را می فروشند به ریالی محبت...که اگر این محبت محبت بود ملالی نبود...که این محبت نیست...این حس ملال آور دروغین که جاریست در وجود آنانی که نه رسم دوستی می دانند و نه آیین راستی...

وه که چه سخت است بهترین ساعات هر روزت را با کسانی بگذرانی...که می خواهی نباشند تا دوران از وجودشان عاری باشد...که حیف وجود برای این دسته از آدمیان...

ظالمان دورانند به خدا...ظالمانی که مظلومان را محکوم می دانند و به جرم ناکرده مجازات می کنند...

..

حیف که چیزهایی می دانم که نباید..درد هایی می کشم که نشاید...

حیف که در این روز عزیز اشک از چشمانم جاریست....و وجودم راهیست...راهی برای رسیدن به آه...

و این آهیست نمناک که از عمق وجود یک آدم نشات گرفته است...رنجی که نتوانم گفت..و دردی که نتوانم کشید.....که آخر این درد مرا می کشد...که اخر این ظلم مرا از پای در خواهد اورد...

می دانم...

می دانم..

اما باز هم می مانم...ناچارم...تا دیروز دچار بودم که ماندم...اما امروز ناچارم...

وچه زیبا می گوید سهراب:دچار یعنی عاشق...

*************************************

پی نوشت:دیشب حرم حضرت...حس غریبی رو تجربه کردم...حسی که محسوس نبود...اما بود... 

 

2 اسفند ماه1389

یاد ایامی که دعا می کنم هیچ وقت تکرار نشود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بی بهانه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حجم درد

اگر سهراب حجم سبز را سرود...من می خواهم از حجم درد سخن بگویم... 

می دانم...لطافت سبز کجا و ضخامت درد کجا... 

اما ناچارم....ناچاریم...که این روزها جو حاکم بر اجتماع ایجاب می کند...نه عواطف من... 

که این روزها کمتر کسی گوش می سپارد به شنیدن پیغام ماهی ها... 

کمتر کسی نشانی هارا دنبال می کند تا به دوست برسد...(حساب حضرت دوست جداست) 

چه می گویی سهراب...این روزها صدای نزدیک ترین ها هم شنیده نمی شود...چه رسد به دور ترین مرغ جهان....واحسرتا که دیگر باغ همسفران خالیست... 

آه که دل ها چه نزدیک اند و چه دور...و امان از قلب های پرغرور... 

 

اما با همه ی این حرف ها...باز هم در طلب آن شهرم...و اگر در جستجوی آن شُهره ی شهر هم شوم غمی نیست...ماتمی نیست.... 

 

که در این راه خودرا آماده خواهم کرد...قایقی خواهم ساخت از جنس باور هایم...از جنس یقین... 

قایقی محکم که هیچ طوفانی آن را منهدم نخواهد کرد... 

 عزم رفتن می کنم...

از قریبان غریب دور خواهم شد...که بود و نبودشان بر من یکسان... 

 

می روم تا فاصله بگیرم از هر آنچه که مرا با خودم درگیر ساخته است... 

و میروم به هزار و یک دلیل..... 

 

ادامه دارد...

 

 

18بهمن ماه 1389

جوینده ی اویم (روایتی کوتاه در زمینه ی انقلاب)

 به نام پروردگار رحمان و خالق جانان...که گر هستیم به فرمان اوست و گر نیستیم به حکمت او... 

گر رهروییم...اوست مارا رهنما...و گر ایستاده ایم محکومیم به فنا...التیام جان های مجروح است و مایه ی سرور در جور و سختی...لایزال است و ابدی... 

خدایی که اگر خداست صاحب تمامیه ی جان هاست...و تو مپندار که این سخن خطاست  

بارها خداییش را به چشم دیده ایم و بارها گوش را از شنیدن حق منع کرده ایم...و باز هم خود را از سالکان طریقتش می دانیم...و بر این سخن می مانیم

 

و امروز به بهانه ی هموست که می نویسم به بهانه ای زیبا آه می کشم...و هق هق کنان شعار یاحق سر می دهم...  

که می گویند این روزها روزهای دگرگونیست...می گویند در این روزها تحولی عظیم رخ داده...می گویند حق آمده و نوید نابودیه باطل را به ارمغان آورده...و می گویند و بازهم می گویند... 

و گروهی نیز می پویند...گروهی پوینده و جوینده ی راهند و باید گفت آفرین بر این گروه...که شعار بی عمل سر دادن چه حاصل...اگر گوینده اید جوینده نیز باشید...که راوی ی تنها در این دنیا 

.. 

روایت انقلاب حامی می طلبد...حاوی می طلبد...همه و همه در کنار یکدیگراند که معنا می یابند... 

که من اگر امروز از گویندگانم...فردا صددرصد از پویندگانم...که ایمان دارم در این برهه ماندن واماندن است و رفتن رسیدن... 

رسیدن به هر آنچه که ارزش رسیدن دارد...و تو مپندار که (ا ر ز ش) فقط یک واژه است...که اگر تنها واژه هم باشد مقدس است و محترم و برای من دلیلیست تا ادامه دهنده ی راه آنانی باشم...که همیشه گفته ام تا جان در بدن دارم مدیون آنانم... 

و امروز می گویم در همین لحظه و در همین سرای که سرتاسرش سوز و ساز من است... 

مـــــــی خـــــواهـــــــــم پـــــــــویـــــــــنده و جــــــــوینده باشم...و در راه رسیدن با جان و دل تلاش خواهم کرد و دلگرمیم تنها خدایه من و است و بس...که جز او نخواهم و بی او نمانم... 

و ایمان دارم که: «اِنّ اللهَ لایُِِغَیِرُ ما بقومِ حتّی یُِغیِّروا ما بِانفُسِهِم...» 

لینک این مطلب در سایت آفتاب

15 بهمن ماه 1389

بینهایت بیــــــــــــــــــــــــــــــــــــنهایت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به نامش...به یادش...در پناهش

 

دل در طلب جانان یک لحظه نخواهد خفت

ما راه که می پوییم..خوبی زکه می جوییم

سر منزل ما اوییست کز بهر طلب گوییم

معبودی و محبوبی...مطلوبی و معشوقی

پیدایی و ناپیدا...دارایی و دل هارا

در وصل وصال خود بی تاب کنی گویا

ای نامیه و سردم دار..ای حاوی و ای غم خوار

دانای نهان هایم..ای محرم اسرارم

تا وصل و لقای تو..تا کی به تمنایم

تا کی ز طلب سوزم..معبودم و محبوبم 

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ 

رحلت جانگداز نبی مکرم اسلام محمد مصطفی(ص)  

و شهادت امام حسن مجتبی(ع) بر دوستداران 

و عاشقان اهل بیت عصمت  

و طهارت تسلیت باد.

13بهمن ماه 1389