راز حضور

بهانه های قلم

راز حضور

بهانه های قلم

مناجات

ماه هاست از خودم دور شده ام...ماه هاست تمام اندیشه ام دیگران بوده اند... 

هفته هاست برای این و آن تلاش می کنم... 

و امروز... 

چه خلوت غریبانه ای داشتم... 

امروز خودم را دیدم...امروز آرزوی روز تولدم برآورده شد... 

جلوی آینه نشستم و به خودم اندیشیدم... 

خدایا کجا ایستاده ام...به کجا می روم... 

در پی چه می کوشم... 

خدایا امروز درخلوت غریبانه ام بودی...و فردا در لحظه لحظه ی زندگی ام... 

پس غریب نیستم...تنها نیستم...تورا دارم...تورا می خواهم.... 

پرده ی لطیف اشک جلوی چشمانم را احاطه کرده....چقدر نزدیکی... 

دستم را دراز می کنم...با تمام وجود احساست می کنم...تنها ترین عشق من... 

برترین من...گام هایم را استوارتر گردان... 

محبوب من...مطلوب من...نکند پایم بلغزد در مسیر طلب تو...نکند بخواهم و نخواهی... 

نه...مگر میشود...عبد عابد باشد و معبود نخواهد... 

مگر می شودعاشق باشم و عابد نباشم... 

مگر میشود عابد باشم و.... 

دلم شکست...دلم شکست وقتی بنده ی بنده ات بودم.... 

وقتی برده ی عادت هایم بودم... 

چه زود نجاتم دادی و چه خوب صبرم دادی... 

و چه مطلوب فهمم دادی... 

اما بازهم باش...درکنارم...میدانم که هستی...اما... 

نکند رهایم کنی...نکند ناامیدت کنم... 

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-

پیدای ناپیدای من...شورم هویدا گشته است... 

در گوشه ای از این زمین...خورشید پیدا گشته است...  

مستی من از هست توست...هستی من هم وصل توست.. 

فاعل ترین مفعول ها...ناصر ترین منصورها... 

شب جمعه ای یادت کنم...در اوج پیدایت کنم... 

معراج من منهاج توست...جان و دلم ماوای توست... 

جانم تمنا می کند...مغزم تقلا می کند... 

گفتم بدانی جای تو...عقل و دل و دین من است... 

تا زنده ام جوینده ام...جوینده ای یابنده ام... 

با این زبان قاصرم...دیگر چه گویم خالقم..؟؟ 

گویی توان از کف دهم...من عاشقم...من عابدم...

 ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-  

... 

دعایم کنید

 

19 اسفند ماه 1389

میهمان مهتاب

من آنم که از خویش گذشته و به تو پناه آورده بودم...

به تو وابسته و از همگان رسته......آهسته و پیوسته آمدم ومیهمان مهتاب شدم...

در غم آلوده ترین شب...درست زمانی که در اوج بودم آمدی...در اوج می فهمی...

من با تو به اوج نرسیدم..من در اوج بودم...با تو سوار بر موج شدم...

ثبات موج را که می دانی...صفر است...هیچ است...

باتو بالا رفتم...اما بالا نماندم...

فرود آمدم...و بر پیکره ی ساحل کوبیده شدم...

حساس تر از آن بودم که تاب آورم درد زمین خوردن را...هنوز هم آن کبودی ها بر پیکره ی احساساتم احساس می شوند...حساس بودم و هستم...این را هنوز که هنوز است می گویی...

اما فقط می گویی...اما نفهمیدی اش...درک نکردی اش...

...

اما من هنوز هم میهمان مهتابم...هنوز هم بیتابم...هنوز هم در خوابم...

پس این غفلت کی رهایم می کند...کی تنهایم می کند...

نگار ماندگار صفحه ی دل شده ای...

چگونه محوت کنم...

خودت بگو..

--/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/--

بعدا نوشت:

دریای دلم بیش از هر روز طوفانیست...

15 اسفند ماه 1389

یخ

 دلم برای کسی تنگ است که فانوس نگاهش امید مبهمیست برای شب های تارم...

دلم گرفته و بی تاب تر از همیشه ام...

دلتنگ تر از همیشه...

مهتاب این روز ها بی تاب نیست...در خواب است....خاموش است

و این خاموشی روایتیست از فراموشی...

و چه سخت است و سنگین...

آری

ناب ترین بودی..بی تاب ترین بودم...

بهترین بودی..آرام ترین بودم...

سرد ترین شدی...معصوم ترین ماندم...آرام ترین ماندم...بی تاب ترین ماندم...

و اکنون تو چیستی و من کیستم...می گویند تو همانی همان که من محوش شده بودم...

اما میگویند...آن ها میگویند..آنها چه میدانند که چه میدانم و چه می کشم...

آنها فقط می گویند...

ومن...

چه تنها...

چه لبریز...

چه محتاج...

و همچنان امیدوار...


14 اسفند ماه 1389

چند عکس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آغاز به وقت 11:30

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دور ترین ترانه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پله پله تا خدا

 آمدم...این بار از پس دو پست که هردو برای مخاطب واحدی بود... 

هردو یک هدف داشت...وهر دو رنج خالص بود... 

اما مگر دنیایمان فقط رنج است...؟؟شادی کم نیست..دلیل برای خندیدن کم نیست... 

شاکر داشته هایمان باشیم...تا نادم خواسته هامان نشویم... 

_-_-_-_-_-_-_-_-_*********-_-_-_-_-_-_-_-_-_ 

چشمانت را بگشای،نگاه کن...نگــاه 

اینجا وجودی را تمناگر خواستن است،اینجا ادمی را حسیست به نام عشق.... 

حسی زیبا و در عین زیبایی ویرانگر... 

اینجا و در جای جای و نقطه نقطه ی وجود من حسی جان گرفته که آن را خاموش نتوان کرد...فراموش نتوان کرد... 

بی پرده و صریح می گویم.... 

من امروز عاشق شدم..عاشق کسی که وجودم وابسته به وجودش نیست چراکه وجود من همان وجود اوست و این وجود سرشار است از جود...و این جود جوری ست مسجود... 

امروز عاشق خودم شدم..عاشق حضورم...بودنم...فهمیدنم...خندیدنم... 

قصد خودستایی ندارم..پیچیده و دوپهلو سخن نمی گویم..واضح است و روشن.. 

وقتی می توان عشق را عاشق شد چرا نتوان..... 

عاشق این عشقم که اگر عشقیست سبب سازش اوست...اگر منی ست ربش اوست... 

اگر غمیست...غم خوارش اوست... 

و او همه هست است....و دلم مست است...مست او...

4 اسفند ماه 1389