چندی پیش هم گفته بودم که همیشه اولین ها و حسی که برایم به ارمغان می آورند چقدر ناب و عزیز است...
گفته بودم اولین ها گرچه ممکن است ناب ترین نباشند اما به قطع ماندگار ترین خواهند بود
گفته بودم که اولین ها حکم چراغ کورسویی را دارند که به سوی روشنایی می گریزد...
و امروز دوباره تکرار می کنم که اولین ها چقدر می توانند در خاطر بشر برتر و عزیزتر باشند
مثل دیدار کعبه که در اولین حضورت در جوارش معجزه هم که بخواهی عملی می شود
که من این را با چشمان خودم دیده ام
با همان چشمانی که امروز نظاره گر لطف دوستانم
امروز که می خواهم دوباره اولین مجموعه ام را معرفی کنم باید از اولین مخاطب وبلاگم تشکر کنم
و چه زیبا این دوموضوع قرین هم شده اند
شنبه 26 تیر 1389 ساعت14:01 شخصی شعری از سهراب را در صفحه ام برایم به یادگار گذاشت
و به فاصله ی چند روز بحثی بر سر جهان بینی افراد و محبت الهی و .... و ... و....
و آغازی که آنجا کلید خورد
و امتدادی که امروز شاهد آنیم ...
و همه ی این هارا مدیون خدایی هستم که دلی پاک در وجودم به ودیعه نهاده است...
خالقی که نمی دانم برای بیان وسعت و جود و کرمش چه بگویم که حرف تازه ای باشد...
که این چیز ها به بیان نیست...
به حرف نیست...
به زیبایی کلام هم نیست ...
اینها همه بر می گردد به وسعت قلبت و درکی که از آن محبوب ثبت صفحه ی جانت شده است
بدانید که بشر سلاح هایی دارد که اگر به صلاح استفاده کند برتر و قوی تر از هر آن چیزیست که در مخیله ی انسان گنجد
که یکی همین قلم است که قسم می خورم نوکش از هر شمشیری برنده تر خواهد بود
به امید ظهور حضرتش
و من به همین اذانی که حالا نوایش گوش جانم را پر نموده , قسم می خورم که وسعت قلب و زیبایی نگاه و بزرگی روحت را دیده ام که در کالبد کوچک جسم شانزده ساله ات , چه بی قرار است و چقدر منتظر گامهای بلند توست برای برداشتن در مسیر آینده ای که سرشار از لطف و نگاه خاص خداست . جز آرزوی بهترین ها و جز دعا و جز همراهی کاری از من برنمی آِید عزیز دوست داشتنی من . امید که زودتر از همه حسابگری های منطقی , ببینمت در آنجایی که لایقش هستی .
موفق باشی و پیروز .
در وجود شما آنقدر مهربانی هست که لبان من به هم دوخته شوند
به امید ظهور حضرتش
الهی آمین
چند بار خوانده ام و هر بار بغضی گلویم را می گیرد چرا نازدانه ام ؟ حالت چه بوده موقع نوشتنش که اینگونه سرایت می کند به من ؟!
بشر سلاح هایی دارد که اگر به صلاح استفاده کند ، برتر و قوی تر از هر ان چیزیست که در مخیله ی انسان گنجد ... و یکی همین قلم است که قسم می خورم نوکش از هر شمشیری برنده تر خواهد بود ....
محشری تو سعیده جانم ... محشر....
با آن غرور و متانت زیبایی که از تو سراغ دارم ، با آن وسعت قلب و درکی که از محبوب بر صفحه ی جانت ثبت شده ، آینده ای بس درخشان برایت می بینم ... موفق باشی نازدانه ام ...
با بغض ننوشتم که بغضتان بگیرد...
با بغض نوشتم برای دل آنانی که خیلی وقت است دل ندارند...
آنانی که آشنای منند و با کوی شما بسیار فاصله دارند...
خواندن دوباره ی کل این نوشته ها و مرور لحظه لحظه ی سالی که گذشته
و حرفهای نهفته در آن که خیلی ها نمی دانند باعث شده تا شعله ای که خیلی وقت بود خاموشش کرده بودم دوباره.....
یادت هست آنجا که گفتم:
چندیست دلم از سنگ دلان خودخواه گرفته ... که هرچه برایشان کنی کم است و هرچه برایت کنند غم
همچنان سپاس می گویم مهر بیکرانتان را
سلام از آشنایی شما خرسندم
زیباست اولین ها همیشه حتی اگر تلخ باشد اما آخرین ها را چه می گویی؟
تلخ است اگر زیبا باشد؟
یا حق
سلام
و من هم ...
باور کنید به آخر می رسم اگر به آخرین ها بیندیشم
اما انقدر می دانم که اخرین های زندگی ام از شدت شوری اشک تلخ شده اند...
چرا به آخرین ها رخصت جولان نمی دهیم
ممنون از حضورتان
خوشا به حال شعرها
که همسایه تو هستند
گوشه ای از قلب ترک خورده ام را گشوده ام
تا قامت نورانی ترین غزلت را
بر چشمانم مهمان کنم
خوشا به حال من که همچون شمایانی را دارم...
السابقون السابقون اولئک المقربون
تو وبلاگ خانوم آقایی هر کسی لینک وبلاگشو ببینه
یعنی کولاک کرده !
پس حسابی خسته نباشید
خانم آقائی تشکر می کنن میگن شرمنده می فرمایید
زنده بودن را به بیداری بگذرانیم
که سالها به اجبار خواهیم خفت
بیدار و هوشیار ...
تنها چشمی نباشیم برای دیدن و گوشی برای شنیدن
بلکه اندیشه ای باشیم برای جاودانه شدن
با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو
که در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش
فانوسی و روشنی بخش دلم
خوردن شیرینی خیلی راحته، خواندن داستان شیرین خیلی راحته، اما پیدا کردن دوست شیرین خیلی سخته! خدای من، تو چطوری منو پیدا کردی؟
اذیتت نکنم آروم نمی گیرم.اینهمه موفقیت واسه تو سعیده خوبم واسه من جای غرور داره.ممنون که کنارمی.و ممنون که صادق تر از یک دوست باهام بودی.سورپرایز بزرگی بود.می دونستم که فکرت خیلی بزرگت تر از عمری که داری یه. ولی این قدر رو تصور نمی کردم.هدیه بزرگی بود.واسه همه چی ممنون.
باز که یادت رفت تو رازی بودی و من الکل
بهت گفتم بیای که بگی و من بمونم چی بگم؟؟؟
وجود تو هم برای من مایه ی غروره...
اولین مخاطب وبلاگ من ژر کشید..خدایش بیامرزد...
هوایی ام کردی........
......
....
و چقدر دردها یکیست......
ژر کشید یا پر کشید مهم نیست ... عاقلان را اشاره ای کافیست
خدا رحمتشان کند...
اما خاطرات زیبا هم غنیمت اند
حسودی میکنم بهت زیاد !!!
به این دل گرفته ام ؟؟؟
نوع ِ دل گرفتنتم حسودی داره ...
به قول شیرزاد:
واقعـــ ـ ـا؟؟؟
مگر می شود به حسرت ها حسادت ورزید
تو چرا دل گرفته ای نازنینم ؟!
می دانی ماجرا چیست؟؟
می خواهم بگویم می خواهم بگویم که دل اندوهگین و چشمان اشک آلود را بیشتر دوست می دارم
می خواهم بگویم که.....
می دانم ماجرا چیست و من هم چون تو ، دل اندوهگین و چشمان اشک آلود را بیشتر دوست می دارم .....
آخ امان از این دل ... امان از این چشم ... امان از اشکی که از دل می آید و از چشم جاری می شود و دل را می سوزاند و چشم را سرخ می کند ........
امان ....
امان از حس نا آشنای سرگردانی...
اشک لازمه ی وجود ماست...تا چشمانمان تطهیر شوند
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
باز بوی آشنا می آید
سلامممممم
پس بالاخره نوشتی...
مگه قرار نشد اولین کتابت امضا شده برای من فرستاده شه...
پس کو امضات :)
می گم سعیده منم عین تو همش از بچگی سرم تو کتاب داستان بوده...
اما قلم من کجا.... عظمت نوشته های تو کجا..
عزیز دل خودمی... چونه هم نزن
سلام
لطف داری گلم
می گم یگانه تو فقط در موارد خاص پیدات میشه .. نه؟
چشم
به تو نگاه می کنم ، نگاهم قشنگ می شود...
چه نیروی بزرگی در درون ماست وگاهی از آن غافل می شویم !
پاینده باشی
و حضور شما که زینت خانه ی من است
انسان اگر غفلت نکند چه کند
برقرار باشید
ای خدا ، بازم پست رمز دار
چه حرص قشنگی داره دستات ، اما تو رو خدا اینقدر رمزدار نکن حاصل این حرص رو ! خب ما دق می کنیم آخرش از دست این رمزگونه های شما !
خدا نکنه عزیزم
ومن این قلم وصاحبش را ندیده بسیار دوست میدارم
چقدر شیرین وشیواست
و اینجا منم و یک دنیا تشکر...یک دنیا شرمساری...
مجال رشد کردن را از خود دریغ نکن
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه.
گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت… گاهی خودش را روی زمینهی روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: “من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید!” اما… هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، کسی به او توجه نمیکرد.
دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود، یک روز رو به خدا کرد و گفت: “نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر مرا میآفریدی.”
خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی! حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد، ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای. یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی…”
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند. سالها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچ کس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه میآمد…
نخیر..کار از بو و این حرفا گذشته...
دیگه نمیشه گفت بوی آشنا می آید...
سلام سعیده جان
رمز را به ما نمی دهی
راستی من اپم زودی بیا
سلام
در اسرع وقت
سلام نازدونه جونم . قالب نو مبارک خانومی . چه خوشگل شده اینجا !
میشه یه پست جدید بنویسی که رمزدار نباشه ما اینقدر حرص نخوریم !
سلام
مرسی عزیزم ، لطف دارید
به خدا دوروزه تو فکرشم موضوعی به کلم خطور نمی کنه