دلم برای کسی تنگ است که فانوس نگاهش امید مبهمیست برای شب های تارم...
دلم گرفته و بی تاب تر از همیشه ام...
دلتنگ تر از همیشه...
مهتاب این روز ها بی تاب نیست...در خواب است....خاموش است
و این خاموشی روایتیست از فراموشی...
و چه سخت است و سنگین...
آری
ناب ترین بودی..بی تاب ترین بودم...
بهترین بودی..آرام ترین بودم...
سرد ترین شدی...معصوم ترین ماندم...آرام ترین ماندم...بی تاب ترین ماندم...
و اکنون تو چیستی و من کیستم...می گویند تو همانی همان که من محوش شده بودم...
اما میگویند...آن ها میگویند..آنها چه میدانند که چه میدانم و چه می کشم...
آنها فقط می گویند...
ومن...
چه تنها...
چه لبریز...
چه محتاج...
و همچنان امیدوار...
14 اسفند ماه 1389